عزیز دل مامان ایلیاعزیز دل مامان ایلیا، تا این لحظه: 11 سال و 5 ماه و 18 روز سن داره

نبض زندگی "ایلیا"

شروع دوباره...

محرم نود و شش (حسن آباد)

مثل هر سال روزهای عزاداری رو تو روستای حسن آباد گذروندیم امسال چون تو پیش دبستانیتون براتون راجع به محرم و روز عاشورا توضیح داده بودن درک بیشتری داشتی از این روزا... عالم همه قطره اند و دریاست حسین(ع) اولین شب ... آماده برای رفتن به دسته و عزاداری روستا... سلفی تو داداش و حدیث جون تو اون روزا اجرتون با امام حسین (ع) فرشته های کوچولو...     ...
28 مهر 1396

روزنگار

انگار از وقتی میری مدرسه سرعت گذر روزها بیشتر شده تند تند هفته ها میگذرن ماه مهر به سرعت چشم بر هم زدنی گذشت... امروز بیست و نهم مهر و اومدم از روزهایی که گذشت بنویسم شب ها ساعت شش و نیم یا هفت میخوابی و صبح سر ساعت شش سرحال بیدار میشی سرویست ساعت هفت و نیم میاد دنبالت راننده ی سرویست خانوم امامی فقط روز اول مهر باهات اومدم مدرسه اونم تو حیاط مدرسه فقط در حدی که سپردمتون به مربیت و بعد ازمون خواستن بریم بیرون هفته ی دوم جلسه ی اولیا و مربیان بود کتابات رو بهمون دادن و کمی از برنامه آموزشیت گفتن دو تا دوست خوب پیدا کردی کارن و آریا و یه دوست شیطون که گاهی اذیتت میکنه مهربد... پیش دبستانیتون به مناسبت ها ...
28 مهر 1396

جشن غنچه ها...

ایلیای نازنینم سه شنبه بیست و هشتم شهریور یک روز خاص و بیاد و موندنی!!! جشن غنچه ها غنچه ی قشنگم بالاخره انتظارت به پایان رسید و رفتی به پیش دبستانی یک تقویم رو میزی بهت داده بودم و هر صبح که از خواب بیدار میشدی با ذوق رو تاریخ اون روز خط میکشیدی و روزای باقی مونده تا شروع مدرسه رو میشماردی روز سه شنبه ساعت نه صبح شروع برنامه بود ساعت هفت صبح بیدار شدی و لباس فرم پوشیدی و ساعت یک ربع به نه باباجون اومد دنبالمون اول برنامه پدر و مادرا و بچه ها با هم بودن بعد شما رو جدا کردن که اشک بچه ها در اومد تو کمی بغض کردی اما اصلا گریه نکردی برنامه شون طولانی شد و از حوصله ی بچه ها خارج اونم تو شرایطی که هشتاد درصد بچه ها مشغول گریه و...
13 مهر 1396

هدیه های مهربان

ایلیا جون عزیز و بابایی اولین کیف تو رو خریدن کیف آبی رنگ خرسی خاله جون هم دومین کیفت رو کیف مینیون خاله ها و دایی ها هرکدوم به مناسبت اولین ماه مهرت برات یه هدیه ی مهر ماهی گرفتن و چقدر تو ذوق زده شدی از گرفتن این هدیه های مهربان ...
30 شهريور 1396

خونه ی دایی

ایلیا جونم یکی از شبای آخر شهریور مهمون خونه ی دایی بهمن بودیم اون شب بعد از مدت ها اجازه تبلت بازی به شما بچه ها دادیم تو که فکر کنم شش هفت ماهی بود ... من بهت افتخار میکنم خیلی زود فراموش کردی و کنار اومدی ...
30 شهريور 1396

جشن پایان ترم ژیمناستیک

ترم تابستانه ی کلاس ژیمناستیکت تموم شد روزهای خاص و بی تکراری بود... خیلی دلم میخواد ادامه بدی ورزش رو اما الان واقعا شرایطش نیس تا ساعت یک که پیش دبستانی هستی ساعت شش و نیم هم که خوابی خیلی کم فرصت داری حتی برا دیدن ما تازه این میون هفته ای دو روز آی مت هم میری... بگذریم  انشاالله دوباره شرایطش فراهم شه که بری... جشن پایان ترم دو جلسه ی آخر ما بخاطر عروسی عمه نتونستیم بریم وقتی مامان یکی از دوستات زنگ زد و گفت فردا جشن پایان ترم و ایلیا رو بیار حسابی غافلگیر شدیم خصوصا که وسیله پذیرایی و هدیه رو هم بدون اینکه متوجه بشی ما باید میبردیم برات... اما هرطور بود برنامه رو هماهنگ کردیم و رفتیم خیلی بهت خ...
30 شهريور 1396