عزیز دل مامان ایلیاعزیز دل مامان ایلیا، تا این لحظه: 11 سال و 5 ماه و 11 روز سن داره

نبض زندگی "ایلیا"

شروع دوباره...

سه ماهگیت مبارک نازنینم

خدایا شکرت دردانه ی من وارد چهارمین ماه زندگیش شد سه ماه گذشت از لحظه ای که برای اولین بار چشمانت دنیایم را چراغانی کرد سپاس یگانه ی بی نیاز برای زیباترین حس دنیا برای مادر بودن ...
24 بهمن 1391

اسباب بازی

سلام نازدونه هروقت گریه میکنی و بهونه میگیری وقتایی که دوست داری راه بریم و تو بغلم باشی وقتایی که گرسنه نیستی و خوابت نمیاد و جات کثیف نیست میدونم که دلت بازی میخواد اون موقع وقتی میریم تو اتاقت با دیدن اسباب بازیهات کیف میکنی اونقدر از نگاه کردن به اسباب بازیهای رنگارنگت خوشت میاد که آروم میشی ...
17 بهمن 1391

ایلیا و کتاب

سلام پسر دانشمند من مامان جون از وقتی اومدی تو دل مامان هر بار من یا باباعلی از جلوی یه کتابفروشی رد شدیم برات یه کتاب خریدیم از بین اونا کتاب شب بخیر خرس کوچولو رو از وقتی تو دلم بودی برات میخوندم الانم گاهی قبل از خواب برات میخونمش کتاب پرندگان رو هم دوس داری چون شکل های رنگی و خوشگلی داره همه ی کتابا رو ما برات میخونیم غیر از یه کتاب که خودت باید بخونیش کتاب شیوه های تقویت هوش نوزادان اولین کتاب کار آموزشی مخصوص نی نی های سه تا شیش ماهس توش شکلای هندسی رو با رنگای مختلف و شاد داره ازش خوشت میاد و با دقت بهش نگاه میکنی   ...
17 بهمن 1391

سرگرمی جدید

سلام دردونه ی مادر ایلیا جونم جدیدا یه سرگرمی تازه پیدا کردی دستت رو تا جایی که میتونی میبری تو دهنت و شروع میکنی به مکیدنش!!!!     اولین بار چند روز پیش صبح با صدای چلپ چولوپ از خواب بیدار شدم دیدم داری دستتو میخوری خیلی ناراحت شدم فکر کردم حتما خیلی گرسنه موندی که داری دست میخوری اما بعد از اینکه اینکار چند روز تکرار شد تو ساعتای مختلف روز و حتی بعد از شیر خوردن فهمیدم از اینکار لذت میبری و یه جورایی بازی میکنی شایدم داری دندون در میاری! کی میدونه؟! ...
17 بهمن 1391

دو ماهگی

بیست و یکمین روز از دی از راه رسید دو ماهت پر شد ناز پسرم باید واکسن دو ماهگیت رو بزنی پسر پهلوون من... از 12 ساعت قبل از اینکه بریم واکسن بزنیم بهت قطره استامینوفن دادم تا تب نکنی بابا عبدالله و عزیز طاهره اومدن دنبالمون رفتیم واسه واکسن زدن علی کوچولو هم اومده بود           وقتی رفتیم درمانگاه قد و وزن شما گل پسرم رو گرفتن و گفتن عالیه تو دو ماه وزنت 2 و 200 بالا رفته بود 6 سانت هم قدت بلند شده بود بعد بهت دو تا واکسن زدن و یه قطره بهت دادن زیاد گریه نکردی آخه پهلوونی بعد از واکسن زدن رفتیم خونه مامانی... و شب هم رفتیم حسن آباد تا دو روز بهت قطره میدادم تب نکر...
15 بهمن 1391

اولین بار تکیه حسن آباد

دردونه ی من خیلی وقت ننوشتم و خیلی حرف هست واسه گفتن امیدوارم چیزی رو جا نندازم امروز یکشنبه 15 بهمن، تا 5 روز دیگه تو وارد چهارمین ماه زندگیت میشی خدایا شکرت چهاردهم دی اربعین امام حسین(ع) بود چون شما گل پسرم چند روز مونده به ماه محرم بدنیا اومده بودی من و شما نتونسته بودیم تو هیچ کدوم از عزاداری ها شرکت کنیم اولین بار بود که با تو میرفتم به مجلس عزاداری سالار شهیدان رفتیم تکیه ی روستای حسن آباد(واسه اولین بار) خاله مریم نذری میداد                                &nbs...
15 بهمن 1391

لحظه های عاشقی...

به نام خداوندی که مهربانتر از او سراغ ندارم لحظه لحظه ثانیه ثانیه هربار که نفس میکشم و نفس میکشی در کنارم خدا را شاکرم گویی در رویایی شیرینم و هنوز بودنت باورم نشده چه روزهای شیرینیست روزهایی که با لبخند تو شروع میشود و چه شب های سپیدیست شبهایی که من و تو کنار هم بیداریم چقدر زیباست به تماشا نشستن لحظه لحظه ی رشد و بالندگی تو نمیدانم کی و چطور با این زبان جدید آشنا شدم، اما حالا زبان کودکی را میدانم که سخن گفتن نمیداند و برای تمام این ها فقط میتوانم بگویم لااله الاالله                         خدایی جز تو ...
15 بهمن 1391