عزیز دل مامان ایلیاعزیز دل مامان ایلیا، تا این لحظه: 11 سال و 5 ماه و 12 روز سن داره

نبض زندگی "ایلیا"

شروع دوباره...

سیزدهمین دندان و کوتاهی مو

ایلیا جونم فقط دو تا نکته ی کوچولو اول: چند روزی کمی حالت های سرماخوردگی رو داشتی که منو باباجون از ترس سرماخوردگی قبلیت سریع بردیمت دکتر و موارد ایمنی رو رعایت کردیم بعدا کاشف به عمل اومد قرار بوده دندون سیزدهمت جوونه بزنه (مبارکه عزیزم) دوم: دیشب یعنی بیست و چهارم اسفند ماه برای اولین بار بردیمت ارایشگاه مردونه!! خیلی عوض شدی، عکس بمونه برای بعد... (مبارکه گلکم)   ...
25 اسفند 1392

گردش دو نفره

اگر فرصت یاری نمیکند تا برایت بنویسم عذر تقصیر نزدیک عید است و کمی، فقط کمی مشغولم... و اما... دردانه ام طبق سفارش خاله حکیمه شنبه ی هفته ی گذشته یعنی هفدهم اسفند رفتیم خانه ی بازی باربد، که با در بسته مواجه شدیم برا همین رفتیم امامزاده علی بن جعفر تا زیارت کنیم... فکر میکنم تو هم مثل من آرامش اونجا رو دوست داری چون با بی میلی رضایت دادی که برگردیم کلی پیاده روی کردی فردای اون روز دوباره عزم خودمون رو جزم کردیم و راهی شدیم سوی خانه ی بازی باربد وقتی وارد محوطه شدیم محکم منو بغل کردی!!! از صدای اسباب بازیهای بادی ترسیدی انگار!!!! برا همین نبردمت تو محوطه ی بازی که مثل یه گود ب...
25 اسفند 1392

دوستانه

ایلیا جونم یکشنبه ی هفته ی گذشته یعنی یازدهم اسفند برای دیدن آقا محمد معین رفتیم خونشون.. محمد معین جون متولد چهارم دی ماه سال نود و دو یک سال و یک ماه و چند روز کوچیکتر از توء اول از محمد معین جون بگم: محمد معین جون خیلی خیلی ناز و بانمک و دوست داشتنی بود ماشاالله هزار ماشاالله خیلی جلوتر از سنش بود خیلی خوب به صدا واکنش نشون میداد و حتی به نظرم اسمش رو میشناخت اونقدر کوشولو بود که آدم میترسید بغلش کنه... وقتی مقایسه میکردم تو رو باهاش و فکر میکردم شونزده ماه پیش اینقدری بودی فقط تو دلم عظمت خدا رو شکر میکردم خدا رو شکر وقتی محمد معین جون رو تو بغلم گرفته بودم، اومدی و آروم کنارم نشستی ...
18 اسفند 1392

اولین جمله...

ایلیا جونم پنج شنبه و جمعه که گذشت یعنی پانزدهم و شانزدهم اسفند ماه رو با دایی ها گذروندیم بازی کردن با بچه ها حسابی سر ذوق آوورده بودت مخصوصا از اسب پلاستیکی نازنین و زهرا خیلی خوشت اومده بود   اسم نازنین رو صدا میکردی: "نایی" مثلا میگفتی نازی   اسم علیرضا رو صدا میکردی""علیضا"   حمیدرضا رو هم که "دادا" صدا میکردی   کلی تو حیاط خونه بازی کردی و خودتو کثیف کردی   وقتی که آخر شب رفتن اولین جمله ی زندگیت رو گفتی   " علیرضا رفت "   من به فدای تو، وقتی روی پاهام گرفته بودمت تا بخوابی   تا وقتی که خوابت ببره دائم میگفتی با خودت!!!   بالاخره ی...
17 اسفند 1392

خدایا در سرای ما چه بشکن بشکنه!

پسرکم بهار نزدیک و ما باید کم کم خودمون رو آماده کنیم در همین راستا ما هم خواستیم برای اینکه تنوعی بشه وسایل دکوری رو دوباره برگردونیم سر جاش و خونه رو کمی مرتب کنیم این بود که همه چیز جابجا شد ولی باتوجه به شیطنت وافر شما نصفه روزی بیشتر دووم نیاوورد! سریعا شروع کردی به خرابکاری... و باباجون چسب بدست خرابکاریهات رو جبران میکرد اول از همه قلیون دکوری رو شکستی... بعد هم تلفن (الان یه هفته اس تلفن نداریم! دادیم تعمیر!) (تو این دو تا مورد خسارت اونقدر شدید بود و یهویی که به عکس نرسید!) بعد هم گلدون و مجسمه و میز تلویزیون       ...
17 اسفند 1392

سفر به تهران

عزیز دردانه پنج شنبه و جمعه ی هفته ی گذشته یعنی نهم و دهم اسفند ماه همراه بابایی و مامانی و عمه ها رفتیم تهران خونه ی عمه پروین(عمه ی باباجون) و خاله مریم (خاله ی باباجون) خوشبختانه با هیچکس غریبی نکردی کلمه ی عمو رو واسه اولین بار یاد گرفتی و به عمو یزدان و عمو رضا میگفتی: "عمو" پنج شنبه شام که خونه ی عمه بودیم با دختر عمه های باباجون بازی میکردی و انگار نه انگار دفعه ی اول بود میرفتی خونه شون همینکه رسیدیم شروع کردی گشت و گذار و چرخیدن تو خونه اما شب اونقدر بد خوابیدی که مونده بودم چیکار کنم حسابی خوابت میومد و چشمات قرمز شده بود! اما نمیخوابیدی صبح فرداش رفتیم  گشت و...
17 اسفند 1392

مادری میکنی آیا؟

پسرکم گاهی عروسکت رو بغل میکنی گاهی میگیری روی پاهات و بهش میگی "گا گا" گاهی به زور میخوای بهش غذا بدی! چند روز پیش هم بینی ت گرفته بود برات قطره ریختم بعدش رفتم دنبال کارای خودم دیدم پشتت به منه و مشغولی اومدم از پشت سر نگاهت کردم ...   ...
11 اسفند 1392

تشکر

عزیزکم نیم ساعت پیش رفته بودم به وبلاگ یکی از دوستام سر بزنم تو پست آخرش در مورد تو نوشته بود خیلی خوشحال شدم دل ادم عجیب گرم میشه  به این محبت ها... به دوستت دارم هایی که از کسایی میشنوه که باهات نسبت خونی ندارن اما خیلی بهت نزدیکن ممنونم چند وقت پیش هم که رفته بودیم خونه ی عزیز دختر همسایشون (تازه عروس شده*مبارک عزیزم*) به عزیز پیغام داده بود تا وقتی که تو میای خبرش کنه تا بیاد تو رو ببینه اومده بود و کلی باهات بازی کرد بعد تو گوشیش عکست رو دیدم که وقتی کوچولو تر بودی و تو رو برده بود خونشون ازت گرفته بود  اینم آدم و دلگرم میکنه دیدن عکس پاره ی وجودت میون عکس های سیو شده ی ...
11 اسفند 1392

باغ پرتقال(2)

عزیز دردانه جمعه و شنبه ی هفته ی گذشته یعنی دوم و سوم اسفند دوباره رفتیم شمال خونه باغ عزیز و بابایی عزیزکم تو راهٍ رفتن ماشین تو رو گرفت و دچاره حالت تهوع شدی بعد از بدنیا اومدنت خیلی سفر رفتیم این اولین باری بود که اینطوری شده بودی! تو راه برات از یه داروخونه قطره ی ضد تهوع گرفتیم و سرحال شدی بعد از رسیدنمون به محض دیدن سگ و مرغابی و ... همه چی یادت رفت و شروع کردی دنبالشون دویدن!! جالبه که از حیوانات نمیترسی... دو روزی که اونجا بودیم حسابی تو باغ بازی کردی و خوش گذروندی با بابایی میرفتی تو دشت روبروی خونشون قدم میزدی         بعد از ظهری که میخواستیم بر...
11 اسفند 1392