عزیز دل مامان ایلیاعزیز دل مامان ایلیا، تا این لحظه: 11 سال و 5 ماه و 15 روز سن داره

نبض زندگی "ایلیا"

شروع دوباره...

یک آغاااز...

سال نو مبارک پسرک قشنگم امسال سومین سال که تو کنارمون هست ثانیه ثانیه ی سالی که گذشت رو با عشق تو گذروندم بودنت بهم انرژی و نشاط میده بودنت بهم آرامش و زندگی میده وقتی بزرگ شدنت رو میبینم لذت میبرم خدا رو شکر که تو و باباجون کنارم هستید خیلی دوستتون دارم از خدا میخوام سال نود و چهار پر از اتفاقای خوب برای همه و خانواده ی کوچیک ما باشه انشاالله که خداوند بهترین ها رو برامون رقم بزنه تو این سال   بخاطر ایام فاطمیه و فوت بابابزرگ باباجون، ما امسال سفره ی هفت سین ننداختیم              ...
28 اسفند 1393

بهاری که یخ زد تو زمستون...

عزیزکم امروز بیست و هشتم اسفند ماهه دو روز دیگه وارد سال نود و چهار میشیم اما چیزی که عجیبه! اینه که اصلا بوی عید نمی یاد... خبری از حال و هوای عید نیست خبری از شور و شوق نوروزی نیست خبری از سبزه و ماهی قرمز نیست راستش فکر میکردم این حال و هوا واسه همه اس فکر میکردم هوا بهاری نشده هنوز! اما کمی که تو وبلاگ دوستام چرخیدم دیدم همشون از حال و هوای نوروزیشون نوشتن فهمیدم بهااااره ما یخ زده تو زمستونی که بابابزرگ رو ازمون گرفت فهمیدم بخاطر دل غم دارمونه که خبری از بهار نیست... ...
28 اسفند 1393

افسوس که رفتی...

ایلیای من تا امروز که دارم برات مینویسم این تلخ ترین اتفاقیه که قراره تو وبلاگت ثبت کنم پدر بزرگِ باباعلی (بابابزرگ میرزا آقا) هفتم این ماه از بینمون رفت... رفتنش واقعا غافلگیر کننده و سخت بود هنوز باورمون نشده که بابابزرگ از پیشمون رفت! همه چیز اونقدر یهویی بود که انگار یه کابوس وحشتناک بود و تا چند روز دلمون میخواست ازش بیدار شیم! اما کم کم فهمیدیم این کابوس یه واقعیت تلخِ! و دیگه قرار نیس دستای گرم بابابزرگ رو تو دستامون بگیریم! خدایا بابابزرگ باهامون مهربون بود جز خوبی ازش ندیدیم توام به حرمت سختی های که تو سال های اخر زندگیش کشید... باهاش مه...
28 اسفند 1393

مهمونی خونه ی عمه و عمو

چند روز پیش عمه گوهر، عمه ی باباعلی دعوتمون کرده بود خونشون... خیلی طول کشید تا وقتی رسیدیم یخت باز شه صمیمی شی با همه اما خوب بالاخره روت باز شد، تو خونه ی عمه گوهر تک تک وسیله ها رو مورد ارزیابی قرار دادی چیزی که بیشتر از همه جالب بود یه عکس از بچگی های باباجون روی دیوار خونشون بود! وقتی گفتم بهت این باباجونِ خوشت اومده بود و هر ده دقیقه میومدی و میپرسیدی این نی نی باباجونِ؟! عمه گوهر ازمون قول گرفته تا یکی از عکس های تو رو هم ببریم تا بزنه به دیوار خونه اش     یک شب هم خونه ی عمو ابوالفضل رفتیم که اینبار وقتی وارد شدیم فقط و فقط دو دقیقه تو بغلم موندی! بعد انگار خونه ی...
7 اسفند 1393

یک روز زمستونی

بالاخره برف بارید تا شهر کویری ما هم رنگ زمستون رو ببینه... البته نه تو خود سمنان، یه منطقه ی ییلاقی نزدیک سمنان (شهمیرزاد)، که بازم خوب بود... ما هم تو اولین فرصت رفتیم تا تو واسه اولین بار تو عمرت برف بازی کنی... خیلی خیلی زیاد از برف بازی خوشت اومد: از دست زدن به برف و لمس کردنش...    از پرت کردن برف به من و باباجون و از صدای پاهات وقتی روی برف راه میرفتی    از درست کردن آدم برفی   همشون واست تازگی داشت و ازشون لذت میبردی و با ذوق درباره اش میپرسیدی... روز خیلی خاص و عالی ای بود...   ...
7 اسفند 1393

ایلیا، بابایی می شود...

عزیزکم مثل همه ی کوچولوها علاقه ی زیادی به عصای بابا بزرگت داری... روزایی که خونه ی بابایی عبدالله هستیم یکی از سرگرمی هات بازی با عصای بابایی عبدالله و راه رفتن مثل اونه دولا دولا راه میری و میگی من پیرمردم! من بابایی عبدالله شدم!! ...
7 اسفند 1393

بیست و هفت ماهگی

همیشه به قداست چشمهای تو ایمان دارم چه کسی چشمهای تو را رنگ کرده است چه وقت دیگر گیتی تواند چون تویی خلق کند؟فرشته ای فقط در قالب یک انسان بیست و هفتمین ماهِ بودنت شاد   ...
5 اسفند 1393

ایلیا شاعر میشود...

عزیز دلم یادته برات گفتم پنج شنبه بیست و یکم اولین روزی بود که تو رو تنها تو مهد گذاشتم و بیست دقیقه ای تنها بودی؟! اون روز بعد از اون بیست دقیقه تو هنوز حالت بغض داشتی باباجون اومده بود دنبالمون تا ما رو ببره خونه نم نم بارون میبارد و میخورد رو شیشه ی ماشین همونطور که به من تکیه داده بودی و سرت رو شونه ام بود با حالت بغض گفتی: بارون مثل اشک میمونه... انگار شیشه داره گریه میکنه!!! من و باباجون تو اون لحظه کم مونده بود درسته قورتت بدیم حال و هوای گرفته ات و هوای بارونی دست به دست هم داده بود تا شاعرانه ات گل کنه... من فدای اون حس و حال و هوات الهی که هیچوقت دلت نگیره ...
5 اسفند 1393

خانه ی بازی باربد

عزیز دلم تو هفته ی گذشته یک روز بعد از مهد با هم رفتیم خانه ی بازی باربد نمیدونم یادت هست یا نه، اما برات گفته بودم دفعه ی قبل که بردمت اونجا تقریبا یک سال پیش نه تنها خوشت نیومد، بلکه میترسیدی و وارد محوطه ی بازی هم نمیشدی... اما این بار!! به حدی از بازی تو پارک خوشت اومد که به زور و با وعده ی شکلات و بستنی راضیت کردم تا از پارک بیای بیرون همه چیز برات جذاب بود از استخر توپ، تا سگ گنده ای که اونجا بود و تو با پاهات بهش لگد میزدی     تا تاب و سرسره کوچیکی که بدون مراقبت من میتونستی از هر طرفش بالا بری!    خونه های پلاس...
5 اسفند 1393

مهد کودک دایان هفته ی دوم

عزیزکم روز شنبه بیست و پنجم اولین روز از دومین هفته ی تو در مهد بود... که تو سرماخورده بودی و نبردمت مهد، یکشنبه هم نبردمت تا حالت بهتر شه... روز دوشنبه که دیدم سرحال و خوبی آماده ات کردم بریم مهد کمی سخت راضی شدی که بریم مهد مربی ازم خواست بخاطر وقفه ای که افتاده اون روز رو تو مهد بمونم من تو سالن نشسته بودم اما با این حال هر یک ربع تو با بغض میومدی تا مطمئن شی از بودنم روز سه شنبه سخت تر از روز دوشنبه حاضر شدی تا به مهد بریم اما خوب تو مهد که بودی خوب بودی و فقط یکی دوباری اومدی و من رو دیدی روز چهارشنبه صبح همین که رفتم جلوی در ورودی خاله الهه خواست که ازت خداحافظی کنم و اصلا داخل نی...
26 بهمن 1393