عزیز دل مامان ایلیاعزیز دل مامان ایلیا، تا این لحظه: 11 سال و 4 ماه و 21 روز سن داره

نبض زندگی "ایلیا"

شروع دوباره...

یک عصر ژاهویی

یک عصر دلنشین مهمون پیش دبستانیت به صرف آب بازی با دوستان هوا گرم بود اما آب استخر هنوز گرم نشده بود که بچه ها رفتن تو آب تو هم که اونقدر مدعی بود که در صف اول حمله کنندگان ایستادی و  بخاطر همین خانوم مربی که شلنگ به دست ایستاده بود حسابی خیست کرد یکی نبود بگه آخه بی انصاف اینا با تفنگ آب پاش خیست میکنن تو با شلنگ؟!! اینم پسر طلای مامان بعد از یه آب بازی حسابی... که البته یخ کردی و یه کمی زودتر از آب اومدی بیرون اون روز داداش محمد مهدی هم باهامون اومده بود و بخاطر علاقه ی زیادش به آب و اینکه نیاد توی آب مجبور شدم کل دو ساعت تو بغلم نگهش دارم.... ...
7 شهريور 1396

آی مت داره هم بازی هم ریاضی

بعد از کلاس ریاضی ژاهو به پیشنهاد خاله حکیمه تو کلاس آی مت ثبت نامت کردم جلسه های اول بخاطر تکراری بودن برات جذاب نبود اما کم کم علاقمند شدی کلاس ریاضی ژاهو کلا پنج ترم بود برای همین سرعت آموزش بالا و فشرده بود اینجا دوازده ترم و جلسات هر ترم هم بیشتر پس طبیعتا سرعت آموزش آروم تره و بیشتر رو موندگاری کار میکنن خدا رو شکر که پک قرمز نیستی وگرنه این داستان تکراری بودن باید یک سال ادامه پیدا میکرد... عکس بالا رو مامان حدیث جون ازت گرفته با تشکر مربی: خانوم فخرو شروع کلاس از بیست و دوم خرداد نود و شش انشاالله شرایط فراهم بشه تا بتونم تا آخر دوره ببرمت   آی مت داره هم بازی هم ریاضی با ...
25 مرداد 1396

دوچرخه سوار کوچولو

یکی از اتفاق های خوب مرداد ماه این بود که بالاخره فرصتی دست داد تا باباجون دوچرخه ات رو روبراه کنه و تو در عرض چند دقیقه یاد گرفتی دوچرخه سواری رو!!! خوب یه چیزایی تو خون شما پسراس دیگه!! بازی با دوچرخه و یاد گرفتنش همانا و از همون روز تبدیل شدن دوچرخه سواری به یکی از برنامه های روزانمون همانا! حالا به پنج یا ده دقیقه هم رضایت نمیدی هر روز دست کم دو ساعت تو پارکینگ بازی میکنی بعد از ظهرهایی که خونه ایم بابا تو رو میبره پارک تا یاد بگیری تو شلوغی هم بازی کنی... عکس هایی که از دوچرخه سواریت و بازی تو پارکینگ و پارک گردی هات داشتم تو همین پست میزارم تا پراکنده نباشه... یه اتفاق ...
25 مرداد 1396

نوروزنامه

قسمت اول: قبل از تحویل سال بزرگ مرد کوچکم ایلیا بهار نود و شش از راه رسید و من با کلی روز تاخیر اومدم تا برات بنویسم از روزایی که گذشت روزهایی که شاد گذشت... روزهایی که پر از هیاهو و پر از عطر بهار گذشت... برآمد باد صبح و بوی نوروز به کام دوستان و بخت پیروز مبارک بادت این سال و همه سال همایون بادت این روز و همه روز از اول اسفند حال و هوای بهار کم کم تو خونمون سرک کشید... از خریدای عید و تمیزکاری خونه تا خوندن شعر ها و داستان های مربوط به نوروز برای تو و چیدن سفره ی هفت سین با ذوق فراوون تقریبا ده روز مونده به عید وسایل سفره هفت سین رو کم کم آماده کردیم چقدر دلم میخواس امسال یک عدد حاجی فیروز میدیدیم تو کوچه...
20 فروردين 1396

جشن پایان ترم

ایلیای نازنینم هفته ی گذشته آخرین جلسه ی کلاس ژیمناستیکت تو سال نود و پنج بود جشن و اجرای تکی و گروهی و هدیه کلاس های کانون هرچند بار آموزشی زیادی نداره و صادقانه بگم حرکات زیادی یاد نگرفتی اما باعث شد تو کلاس بودن و پیروی از کلاس رو یاد بگیری برنامه مون اینه که انشاالله تو سال جدید به آکادمی ببریمت تا هم مربیت بهتر باشه هم از امکانات اونجا استفاده کنی...   ...
28 اسفند 1395

جشن پایان ترم

ایلیا جونم یکشنبه بیست و هشتم شهریور جشن پایان ترم تابستونی کلاس ژیمناستیکت بود خدا رو شکر صبر و حوصله ام جواب داد و تو که اوایل اصلا نمیرفتی تو کلاس و کل مدت رو به گریه میگذروندی جلسه های آخر از جلوی در وورودی میدوی سمت کلاستون و تو کل مدت اصلا از کلاس بیرون نمیومدی امیدوارم بتونم ادامه بدم و ببرمت تا زحمتامون هدر نشه... آخرین جلسه ی کلاستون جشن بود و از قبل مربی بهمون گفته بود چیزی بهتون نگیم تا غافلگیر شید و حسابی هم غافلگیر شدید و یک خاطره ی خوب برات موند           ...
1 مهر 1395

میرم مدرسه...

عاااشق رفتن به مدرسه ای کلا از ژستش بیشتر از سر کلاس نشستنش خوشت میاد اینکه یه کیف دست بگیری و بری مدرسه وقتی میخواستیم برات کیف جدید بخریم هرچقدر اصرار کردیم کیف شکل دار یا عروسکی بخر قبول نکردی میگفتی کیف مدرسه میخوام هر کیف مدرسه ای هم که نشونت میددم مورد پسندت نبود میگفتی مثل کیف علی و علیرضا نیس آخرش هم علی کیف خودش رو بهت داد البته هنوزم درگیر این موضوعی که نمیتونی مثل علیرضا شیشه ی آۤب بزاری کنار کیفت...   در کلاس ...
13 ارديبهشت 1395