عزیز دل مامان ایلیاعزیز دل مامان ایلیا، تا این لحظه: 11 سال و 4 ماه و 20 روز سن داره

نبض زندگی "ایلیا"

شروع دوباره...

یک عصر ژاهویی

یک عصر دلنشین مهمون پیش دبستانیت به صرف آب بازی با دوستان هوا گرم بود اما آب استخر هنوز گرم نشده بود که بچه ها رفتن تو آب تو هم که اونقدر مدعی بود که در صف اول حمله کنندگان ایستادی و  بخاطر همین خانوم مربی که شلنگ به دست ایستاده بود حسابی خیست کرد یکی نبود بگه آخه بی انصاف اینا با تفنگ آب پاش خیست میکنن تو با شلنگ؟!! اینم پسر طلای مامان بعد از یه آب بازی حسابی... که البته یخ کردی و یه کمی زودتر از آب اومدی بیرون اون روز داداش محمد مهدی هم باهامون اومده بود و بخاطر علاقه ی زیادش به آب و اینکه نیاد توی آب مجبور شدم کل دو ساعت تو بغلم نگهش دارم.... ...
7 شهريور 1396

مهد کودک مامان

ماه مبارک رمضان از راه رسیده و ما طبق برنامه ی هر سال روزا خونه ایم و موقع افطار میریم خونه مامان بزرگا تو هم که عادت نداری خونه باشی برا اینکه حوصله ات سر نره و تو خونه بهونه گیری نکنی یه برنامه ریختیم از ساعت نه صبح تا ساعت سه که بابا میاد خونمون مهد کودکه کلی برنامه ی شاد که هر کدوم زمانش بیست دقیقه اس برا اینکه زیادم طولانی نشن بعد از هر برنامه یک کتاب برات میخونم و بعد زنگ بعدی شروع میشه اینم عکسایی که از چندتا از زنگامون گرفتم زنگ اول: بازی با اسباب بازی هایی که در شرایط عادی بخاطر داداش نمیاریمشون زنگ دوم لگو بازی: زنگ سوم فوتبال: که تو و داداش عاشقشین مجبورم میکنی تو روز چند بار ای...
12 خرداد 1396

میرم مدرسه...

عاااشق رفتن به مدرسه ای کلا از ژستش بیشتر از سر کلاس نشستنش خوشت میاد اینکه یه کیف دست بگیری و بری مدرسه وقتی میخواستیم برات کیف جدید بخریم هرچقدر اصرار کردیم کیف شکل دار یا عروسکی بخر قبول نکردی میگفتی کیف مدرسه میخوام هر کیف مدرسه ای هم که نشونت میددم مورد پسندت نبود میگفتی مثل کیف علی و علیرضا نیس آخرش هم علی کیف خودش رو بهت داد البته هنوزم درگیر این موضوعی که نمیتونی مثل علیرضا شیشه ی آۤب بزاری کنار کیفت...   در کلاس ...
13 ارديبهشت 1395

کدو قل قله زن

کتاب کدو قل قله زن رو آناهیتا بهت داده بود ما هم یک روز خونه ی عزیز قصه رو به صورت نمایش بازی کردیم از قصه و خصوصا اجرای نمایشیش خیلی خوشت اومد... البته آخرش گیر داده بودی مثل کدو قل قله زن بری تو کدو !!!!!!!!!! ...
17 بهمن 1394

کارگاه بازی مادر و کودک (2)

سلام عزیزم پنج شنبه ی هفته ی پیش جلسه ی دوم کارگاه برگزار شد بهمون گفته بودن لبو ی پخته رو توی یک ظرف و اب لبو رو توی یک شیشه بریزیم و با خودمون ببریم از شب قبلش که داشتم وسیله ها رو اماده میکردم بهت نشون دادم و گفتم که میخوایم بریم با بچه ها نقاشی بکشیم وقتی رسیدیم نزدیک به محل کلاس دوباره بهونه گیر شدی دلت نمیخواس بری تو کلاس اما با وعده ی نقاشی کشیدن و رنگ کردن رضایت دادی و اومدی تو مادرا حلقه نشسته بودن، و بچه هاشون جلوشون اما تو دلت نمیخواس پس من کنار مادرا نشستم و تو کمی عقب تر ایستادی به تماشا... دونه دونه مادرا میخوندن: سلام به من، سلام به تو ، سل...
26 بهمن 1393

کارگاه بازی مادر و کودک (1)

ایلیای من تو جمع های غریبه خیلی بهت سخت میگذره و این باعث میشه به من و باباجون هم سخت میگذره واسه همین دنبال یک کلاس بودم تا ثبت نامت کنم و کمی بیشتر تو جمع باشی تا اینکه خاله ریحانه راجع به کارگاه بازی مادر و کودک که تو یه مرکز آموزشی برگزار شده بود بهم خبر داد ورودمون به کلاس مراسمی داشت که خودش نیم ساعت طول کشید بهونه گیری و گریه و غریبی و ... اما دلم میخواست حتما تو این کلاس شرکت کنی پس آروم آروم و با بازی تو رو راضی کردم تا پشت در کلاس بیای بعد هم یک صندلی گذاشتم و از پشت شیشه بازی بچه ها با مادرا رو دیدی و رضایت دادی بریم تو وقتی رفتیم داخل کلاااس پر از توپ هایی بود که مادرا و بچه ها بالا و پایین مینداختن ...
26 بهمن 1393

طبقه بندی

عزیزه دل مادر خیلی از معانی و مفهوم ها رو بدون اینکه من بهت یاد بدم یاد گرفتی خیلی برام جالبه از سن خیلی کم شاید حدود یک سالگی معنی و مفهوم این چیزا رو میفهمیدی بزرگ  و کوچیک بالا و پایین کم و زیاد کم کم به مرور زمان درکت از این چیزها بیشتر و کامل تر شده چیزی که این روزها برات جذاب شده دسته بندی اشیاء یعنی کنار هم گذاشتن چیزهای یک شکل اینم من بهت یاد ندادم خودت یاد گرفتی و حرف جالبی که میزنی اینه: این دوست ایناس، باید پیش اینا باشه. مثلا قاشق های کوچیک و بزرگ رو جدا میکنی و وقتی یکی یکی قاشق های کوچیک رو میزاری پیش هم میگی این دوست ایناس! ...
24 دی 1393