عزیز دل مامان ایلیاعزیز دل مامان ایلیا، تا این لحظه: 11 سال و 5 ماه و 12 روز سن داره

نبض زندگی "ایلیا"

شروع دوباره...

شب یلدا

یه شب طولانی کنار اونایی که دوسشون داری و دوست دارن و تو خوشحالی... شب یلدای امسال پنج شنبه بود چون ما به رسم هر سال یلدا رو کنار خانواده ی مامانی شون میگذرونیم صبح تا عصر خونه ی عزیز بودیم عصر که شد عزیز کم کم میز یلدا رو چید و شما بچه ها مشغول شدید... عصر رفتیم خونه ی مامانی شون اول از همه جوجه کباب تو حیاط... بعد هم کرسی و خوراکی های که مامانی زحمتشو کشیده بود... منتها اونقدر بازی کرده بودی و خسته بودی و البته کمی جدا شدن از علی و علیرضا ناراحتت کرده بود که زود خوابیدی... یکی دو روز قبل از یلدا تو پیش دبستانیتون هم جشن یلدا برگزار کرده بودن عکسش رو بعدا برات میزارم.. ...
8 بهمن 1396

خونه ی دایی

ایلیا جونم یکی از شبای آخر شهریور مهمون خونه ی دایی بهمن بودیم اون شب بعد از مدت ها اجازه تبلت بازی به شما بچه ها دادیم تو که فکر کنم شش هفت ماهی بود ... من بهت افتخار میکنم خیلی زود فراموش کردی و کنار اومدی ...
30 شهريور 1396

سفرنامه رشت

ایلیا جون بالاخره انتظارت به سر رسید و به روز موعود نزدیک شدیم از مدت ها قبل بهت گفته بودیم عروسی عمه جون نزدیکه و تو همش میپرسیدی پس کی عروس میشه عمه؟! دوم شهریور عروسی عمه بود و ما قبلش راهی رشت شدیم تو راه ماشین مشکل پیدا کرد و ما که قرار بود ساعت چهار عصر برسیم ساعت دوازده شب رسیدیم تو راه خرابی ماشین حسابی نگرانت کرده بود و بغض کرده بودی اما جابجایی ماشین با جرثقیل کمی حال و هوات رو عوض کرد هنوزم وقتی یاد قیافه ی اون شبت میفتم دلم برات میسوزه مثل یه جوجه کوچولوی آب کشیده یه گوشه نشسته بودی و با اینکه حسابی خسته بودی قبول نمیکردی ببرم بخوابونمت به هر حال اون روز گذشت و روزهای شاد شروع شد ...
30 شهريور 1396

جشن جهیزیه عمه زهرا

ایلیای مادر عروسی عمه زهرا و یه دنیا روزای شاد و پر هیاهو... یکی از اون روزای قشنگ روزی بود که خونه ی مامانی شون جشن گرفته بودن برا بردن جهیزیه عمه زهرا اون روز تو و حدیث جون حسابی خوش گذروندین بازی های خطرناک کردید و شیطونی کردید و آخر شب هم یک عالمه رقصیدید... اونقدر که وقتی اومدیم خونه پا درد داشتی روز بعدشم که برا دیدن جهیزیه عروس مهمونا رو بردیم خونش تو و حدیث تموم راه جلوتر از ما میدویدید در حالی که دست همدیگه رو گرفته بودید همه ی عکسایی که تو خیابون ازتون گرفتم تار شده بسکه تند میدویدید فقط این عکس کمی وضوح داره روز جشن نتونستم ازت عکسی بگیرم روز مهمونی خونه عمه هم تموم مدت از ترس شیطنت...
30 شهريور 1396

نوروزنامه

قسمت اول: قبل از تحویل سال بزرگ مرد کوچکم ایلیا بهار نود و شش از راه رسید و من با کلی روز تاخیر اومدم تا برات بنویسم از روزایی که گذشت روزهایی که شاد گذشت... روزهایی که پر از هیاهو و پر از عطر بهار گذشت... برآمد باد صبح و بوی نوروز به کام دوستان و بخت پیروز مبارک بادت این سال و همه سال همایون بادت این روز و همه روز از اول اسفند حال و هوای بهار کم کم تو خونمون سرک کشید... از خریدای عید و تمیزکاری خونه تا خوندن شعر ها و داستان های مربوط به نوروز برای تو و چیدن سفره ی هفت سین با ذوق فراوون تقریبا ده روز مونده به عید وسایل سفره هفت سین رو کم کم آماده کردیم چقدر دلم میخواس امسال یک عدد حاجی فیروز میدیدیم تو کوچه...
20 فروردين 1396

تولد داداش

ایلیای من. عشق همیشگی مادر همونطور که وجود تو بزرگترین نعمت زندگیمونه حضور داداش هم بزرگترین معجزه ی زندگیمونه... خدا خودش میدونه که ثانیه ثانیه واسه داشتن شما دو تا شاکرم نوزدهم اسفند یه روز فوق العاده اس روزی که داداش محمد مهدی با قدم گذاشتن به زمین خانواده ی کوچیکمون رو چهار نفره کرد... همیشه این روز مهم رو یادت بمونه روزی که برادرت ... کسی که قراره پشت و پناهت باشه بدنیا اومد برا داداش محمد مهدی دو تا جشن تولد گرفتیم اونقدر منطقی و فوق العاده ای که سر سوزنی از خودت عکس العملی مبنی بر حسادت انجام ندادی گاهی منطق فوق العاده ات شگفت زده ام میکنه!! خیلی شاد و خوشحال به همه میگفتی تولد داداشیه ه...
28 اسفند 1395