عزیز دل مامان ایلیاعزیز دل مامان ایلیا، تا این لحظه: 11 سال و 4 ماه و 20 روز سن داره

نبض زندگی "ایلیا"

شروع دوباره...

هفت سین دایان...

عزیزکم دیروز مهدت یه عکس بهم داد که مال عید بود روز آخر ازتون گرفته بودن واسه همین تعداد بچه ها کمه، تازه از همین تعداد کم هم همشون تو کلاست نیستن عززززیز دلم اسم اونایی که تو کلاست هستن رو میدونستی من فدای پسرک باهوشم نکنه وقتی بزرگ شدی نتونی خودت رو تشخیص بدی!! بالا از سمت راست نفر سومی! اون موقع موهات بلند بوده... ...
30 فروردين 1394

مهد دایان بدون مامان

عزیزم اونقدر یهویی شد که اصلا یادم نمیاد چطور شد که اینطور شد!!! یادته که از بی قراری هات موقع رفتن به مهد گفته بودم؟! تو روزای آخر سال اونقدر یهویی این بی قراری هات تبدیل به ذوق و شوق شد که نفهمیدم کی و چطور!!! تو روزای آخر سال سر کوچه ی مهد که میرسیدیم تا رسیدن به مهد میدویدی و بهم میگفتی تو نیا خودم بلدم برم! من بزرگ شدم!!! همون جلوی در من رو میبوسیدی و خداحافظی میکردی و به سرعت میرفتی!! یک روز هم که زودتر اومدم دنبالت گفتی: نی نی ها دارن نانای میکنن!! بمونم؟! خلاصه که شکر خدا خیلی خیلی عالی شدی امروزم اولین روز تو سال جدیده که بردمت مهد...         &...
11 فروردين 1394

مهد کودک دایان هفته ی دوم

عزیزکم روز شنبه بیست و پنجم اولین روز از دومین هفته ی تو در مهد بود... که تو سرماخورده بودی و نبردمت مهد، یکشنبه هم نبردمت تا حالت بهتر شه... روز دوشنبه که دیدم سرحال و خوبی آماده ات کردم بریم مهد کمی سخت راضی شدی که بریم مهد مربی ازم خواست بخاطر وقفه ای که افتاده اون روز رو تو مهد بمونم من تو سالن نشسته بودم اما با این حال هر یک ربع تو با بغض میومدی تا مطمئن شی از بودنم روز سه شنبه سخت تر از روز دوشنبه حاضر شدی تا به مهد بریم اما خوب تو مهد که بودی خوب بودی و فقط یکی دوباری اومدی و من رو دیدی روز چهارشنبه صبح همین که رفتم جلوی در ورودی خاله الهه خواست که ازت خداحافظی کنم و اصلا داخل نی...
26 بهمن 1393

اولین روز بدون مامان

عزیزکم بعد از نامنویسیت در روز هجدهم بهمن... باید یک هفته ای رو روزی یک ساعت در حضور من با مربی بازی میکردی تا بهش عادت کنی... انقدر عادت کردنت به خاله الهه عالی بود و سریع پیش رفت که حتی مدیر مهد تعجب کرد! آخه بهش گفته بودم تو خیلی وابسته ای! تو اون یک ساعتی که اونجا بودیم شاید یکی دو بار از کلاس میومدی بیرون من رو نگاه میکردی و زود میرفتی اصلا نفهمیدم کی اونقدر با خاله الهه جور شدی که باهاش رفتی تو کلاس و پیش بچه ها! کی انقدر محبتش تو دلت جا کرد که وقت اومدن بوسیدیش! کی یاد گرفتی وسیله های بازی تو کدوم اتاق و خودت میرفتی میاووردیشون!! با خودم گفتم نام نویسیت تو مهد کار اشتباهی بوده! چ...
26 بهمن 1393

مهد کودک دایان نام نویسی و روز اول!

پسر کوچولوی من از خیلی وقت پیش که بی قراری و نا آرومیت تو جمع رو دیده بودم تصمیم داشتم ببرمت مهد تا کمی با بچه ها بازی کنی و بیشتر به بودن در جمع عادت کنی خیلی دنبال یه مهد خوب میگشتم و جواب همه ی پرسش هام برای یه مهد خوب به مهد کودک (دایان) ختم میشد... اما من چون از وابستگی تو به خودم خبر داشتم از ترس دیدن گریه هات دائم امروز و فردا میکردم! تا اینکه بعد از همایش عترت بانک مهر! وقتی دیدم همه ی بچه های هم سن تو مشغول بازی و دویدن تو سالن هستن اما تو میلی به همبازی شدن با بچه ها نداری تصمیم گرفتم بر ترس هام غلبه کنم پس صبح شنبه اماده شدیم و رفتیم مهد دایان... چون قبلش بهت...
26 بهمن 1393
1