عزیز دل مامان ایلیاعزیز دل مامان ایلیا، تا این لحظه: 11 سال و 5 ماه و 17 روز سن داره

نبض زندگی "ایلیا"

شروع دوباره...

محرم نود و شش (حسن آباد)

مثل هر سال روزهای عزاداری رو تو روستای حسن آباد گذروندیم امسال چون تو پیش دبستانیتون براتون راجع به محرم و روز عاشورا توضیح داده بودن درک بیشتری داشتی از این روزا... عالم همه قطره اند و دریاست حسین(ع) اولین شب ... آماده برای رفتن به دسته و عزاداری روستا... سلفی تو داداش و حدیث جون تو اون روزا اجرتون با امام حسین (ع) فرشته های کوچولو...     ...
28 مهر 1396

هدیه های مهربان

ایلیا جون عزیز و بابایی اولین کیف تو رو خریدن کیف آبی رنگ خرسی خاله جون هم دومین کیفت رو کیف مینیون خاله ها و دایی ها هرکدوم به مناسبت اولین ماه مهرت برات یه هدیه ی مهر ماهی گرفتن و چقدر تو ذوق زده شدی از گرفتن این هدیه های مهربان ...
30 شهريور 1396

خونه ی دایی

ایلیا جونم یکی از شبای آخر شهریور مهمون خونه ی دایی بهمن بودیم اون شب بعد از مدت ها اجازه تبلت بازی به شما بچه ها دادیم تو که فکر کنم شش هفت ماهی بود ... من بهت افتخار میکنم خیلی زود فراموش کردی و کنار اومدی ...
30 شهريور 1396

سفرنامه رشت

ایلیا جون بالاخره انتظارت به سر رسید و به روز موعود نزدیک شدیم از مدت ها قبل بهت گفته بودیم عروسی عمه جون نزدیکه و تو همش میپرسیدی پس کی عروس میشه عمه؟! دوم شهریور عروسی عمه بود و ما قبلش راهی رشت شدیم تو راه ماشین مشکل پیدا کرد و ما که قرار بود ساعت چهار عصر برسیم ساعت دوازده شب رسیدیم تو راه خرابی ماشین حسابی نگرانت کرده بود و بغض کرده بودی اما جابجایی ماشین با جرثقیل کمی حال و هوات رو عوض کرد هنوزم وقتی یاد قیافه ی اون شبت میفتم دلم برات میسوزه مثل یه جوجه کوچولوی آب کشیده یه گوشه نشسته بودی و با اینکه حسابی خسته بودی قبول نمیکردی ببرم بخوابونمت به هر حال اون روز گذشت و روزهای شاد شروع شد ...
30 شهريور 1396

جشن جهیزیه عمه زهرا

ایلیای مادر عروسی عمه زهرا و یه دنیا روزای شاد و پر هیاهو... یکی از اون روزای قشنگ روزی بود که خونه ی مامانی شون جشن گرفته بودن برا بردن جهیزیه عمه زهرا اون روز تو و حدیث جون حسابی خوش گذروندین بازی های خطرناک کردید و شیطونی کردید و آخر شب هم یک عالمه رقصیدید... اونقدر که وقتی اومدیم خونه پا درد داشتی روز بعدشم که برا دیدن جهیزیه عروس مهمونا رو بردیم خونش تو و حدیث تموم راه جلوتر از ما میدویدید در حالی که دست همدیگه رو گرفته بودید همه ی عکسایی که تو خیابون ازتون گرفتم تار شده بسکه تند میدویدید فقط این عکس کمی وضوح داره روز جشن نتونستم ازت عکسی بگیرم روز مهمونی خونه عمه هم تموم مدت از ترس شیطنت...
30 شهريور 1396

به تماشا بنشین...

برف میباره گاهی تا جایی که بشه سعی میکنم پا به پات باشم ببرمت بیرون تا برف بازی کنی و آدم برفی بسازی تا گوله های برفی درست کنی و بزنی به تنها هدف متحرکت! مامان گاهی اما اونقدر سوز داره هوا که مجبور میشیم فقط نگاه کنیم اینم دنیایی داره تو خونه ی گرم عزیز که بوی آش رشته و چای دارچینی تو خونه پیچیده پشت پنجره بین همبازیهات ... ...
13 اسفند 1395

دوستانه

طبق رسم و رسوم دوستانه مون که تقریبا هر فصل خونه ی یکی دوره داریم این بار خونه خاله سمیرا یا بهتره بگم سایدا جون بودیم جمع شلوغ و شااد شما ما رو هم سرحال آوورده بود تو و غزل و سایدا جون همبازی های خوبی هستید غزل جون چون باید میرفت دندون پزشکیکمی زودتر رفت از مهمونی اون روز همین رو بگم که اونقدر قشنگ و زیاد با سایدا جون بازی کردی که وقتی اومدیم تو آسانسور تا برگردیم خونه گفتی وای چقدر خوش گذشت! ...
26 بهمن 1395