دوره همی
عزیزکم
جمعه پونزدهم مرداد خونمون مهمونی بود
خاله ها و دایی ها و بچه هاشون
اونقدر اون شب بازی کردی و خندیدی که حد نداره
تو اتاقت انگاری زلزله اومده بود
روز بعدش تا شب مشغول جمع و جور کردن اتاق تو بودم...
وقتی مهمونا کم کم میومدن
با ورود هر خانواده جدید نگران بودی که جا میشن تو خونمون!!
همش میگفتی خونمون داره پر میشه ها!
آخر شب وقتی مهمونا رفتن سرت رو آووردی کنار گوشم تا یه چیزی بگی
اصلا متوجه حرفت نمیشدم
گفتم کمی بلندتر بگو
گفتی اگه بلند بگم گریه ام میگیره
و زدی زیره گریه!!
گفتی حالا که علی و علیرضا رفتن من چکار کنم!!
دیگه کسی رو ندارم!!!
الهی فدای اون دل مهربونت بشم که هرچقدر هم بازی کنی سیر نمیشی
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی