مهمونی مامانی
چند شب پیش خونه ی مامانی مهمونی بود
دوست کوچولو و قدیمی تو حدیث بانو هم اونجا بود
از صبح به هوای بازی با حدیث رفتیم خونه ی مامانی
بعد از ظهر بعد از برگشتنمون از کلاس ژیمناستیک با اینکه همیشه میخوابی
علاقه ای به خوابیدن نشون ندادی و دلت میخواس بازی کنی
اما خوب جنس بازیهاتون فرق داش
اون شب
خنده بود ... بازی بود ... گریه بود ... قهر بود...
اما چیزی که قشنگ بود بزرگی دل شما بچه ها بود
بی کینه بودن و مهربونیتون
اون شب هیچکدومتون دلتون نمیخواس از اون یکی جدا شه
آخر شب دست همدیگه رو گرفته بودید
تو میخواستی حدیث رو بیاری خونمون و اونم میخواس تو رو ببره خونشون
اون شب بعد از رفتن حدیث بانو تا خونه گریه کردی...
و فقط با وعده ی اینکه فردا غزل و سایدا میان خونمون برای بازی آروم شدی...
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی