یه خاطره ی مصور
داشتم کتابات رو از کنار تختت جمع میکردم تا بزارم سرجاشون
محمد مهدی سرگرم عروسکایی که آویزون رو در کمده
و تو شادان و خوشحال اومدی تا از کمدت اسباب بازی برداره
محمد مهدی تا دید در کمد باز شده به سرعت برق و باد خودش رو به تو رسوند
لباست رو گرفت و تو رو از پشت سر کشید
هی تو رو میکشید و تو سعی میکردی ایستادگی کنی
و بالاخره تو رو انداخت زمین و خودش رفت جلو کمد
بخدا دیدن کاراتون تو خونه بمب انرژی
دوستتون دارم
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی