سفرنامه رشت
ایلیا جون
بالاخره انتظارت به سر رسید و به روز موعود نزدیک شدیم
از مدت ها قبل بهت گفته بودیم عروسی عمه جون نزدیکه و تو همش میپرسیدی پس کی عروس میشه عمه؟!
دوم شهریور عروسی عمه بود و ما قبلش راهی رشت شدیم
تو راه ماشین مشکل پیدا کرد و ما که قرار بود ساعت چهار عصر برسیم ساعت دوازده شب رسیدیم
تو راه خرابی ماشین حسابی نگرانت کرده بود و بغض کرده بودی
اما جابجایی ماشین با جرثقیل کمی حال و هوات رو عوض کرد
هنوزم وقتی یاد قیافه ی اون شبت میفتم دلم برات میسوزه
مثل یه جوجه کوچولوی آب کشیده یه گوشه نشسته بودی
و با اینکه حسابی خسته بودی قبول نمیکردی ببرم بخوابونمت
به هر حال اون روز گذشت و روزهای شاد شروع شد
جشن و پایکوبی
بازی و شادی برای تو و داداش و بقیه بچه ها...
گرفتن عکس بالا یکی از سخت ترین کارای عمرم بود بسکه تو حدیث جون حتی وقتی ایستاده بودید
ورجه وورجه میکردید و بالا و پایین میپریدید
واسه عروسی عمه خانواده خاله منیژه هم اومده بودن
و تو لحظه هایی که مشغول رقص نبودی خیلی عاقا کنار آناهیتا جون نشسته بودی
اینم هنرنمایی شما دو تا وروجک در محضر عروس و دوماد
عروسی عمه باعث شده تا مدت ها فکرت مشغول باشه و به ازدواج و بایدها و نبایدهاش فکر کنی
عمه زهرا الهی که خوشبخت باشی
ممنون که پابپای دنیای کودکانه ی ایلیا هستی
ممنون برای بودنت