عزیز دل مامان ایلیاعزیز دل مامان ایلیا، تا این لحظه: 11 سال و 6 ماه و 9 روز سن داره

نبض زندگی "ایلیا"

شروع دوباره...

مهمونی سایدا عسل

1393/9/11 12:30
نویسنده : مامان فاطیما
505 بازدید
اشتراک گذاری

عزیز دلم

سه شنبه چهارم آذر با کلی تاخیر رفتیم خونه ی خاله سمیرا

تا تولد ناز بانو رو بهش تبریک بگیم

خیلی وقت بود سایدا جون رو ندیده بودیم

ماشاالله هزار ماشاالله سایدا جون خانمی شده بود برا خودش

از روز دوشنبه کمی مریض شده بودی و صدات گرفته بود

بعد از ظهر روز دوشنبه که بردیمت دکتر بهت دارو داد و گفت خروسک گرفتی

سه شنبه از صبح سرفه هات شروع شد

زنگ زدم به خاله حکیمه که نمیریم خونه ی خاله سمیرا

چون هم تو مریض و بی تاب بودی و فکر میکردم ممکن اذیتم کنی

هم اینکه دلم نمیخواست بچه ها مریض بشن

خاله حکیمه (مامان غزل جون) اصرار کرد بریم

و چه خوب شد که به حرفش گوش کردیم

مهمونی عالی بود، خاله زهره و خاله نفیسه زودتر رفتن

و موندیم چهار تا مامان با چهار تا وروجک

محمد معین نازنینم حسابی بزرگ شده بود و از حالت ریزه میزه گی در اومده بود

ماشاالله آروم بود و آقا چهار دست و پا کل خونه رو میگشت و بازی میکرد

یه ماشین کوچولو دقیقا مثل ماشین کوچولویی که تو برده بودی با خودش آوورده بود

موقع اومدن وقتی داشتم وسیله هات رو جمع میکردم ماشینشو آووردی و گفتی:

مامان جون مال منه؟!

سایدا جون اون روز تو اون جمع بیشتر از بقیه باهات میجوشید

دو تایی رفته بودید تو اتاق و سایدا جون برات قصه تعریف میکرد

خیلی صحنه ی قشنگ و شیرینی بود

سایدا جون موقع اومدن یدونه کتاب قشنگ هم بهت هدیه داد به اسم شیر و گربه

غزل نازنینم هم مثل همیشه خانوم و آروم بود

یک کم طول کشید تا بیاد تو جمع شما سه تا و همبازیتون بشه

اما وقتی اسباب بازیهات رو ریختم رو زمین و همه دور هم نشستید

و مشغول بازی شدید اونم اومد پیشتون

تو خونه قبل از اینکه بریم بهت گفته بودیم میخوای بریم مهمونی پیش نی نی ها

تو هم کیفت رو گرفته بودی و توش یه عالمه خرت و پرت ریخته بودی و با خودت آوورده بودی

همینکه تو ماشین غزل جون رو دیدی گفتی: مامان جون حدیث؟

گفتم نه غزل!

وقتی محمد معین جون رو دیدی دوباره سوالت رو تکرار کردی: مامان جون این حدیث؟!

من به فدای تو که اون روز دنبال حدیث جون میگشتی

اون روز واقعا فوق العاده بود دو سه ساعتی با هم سرگرم بودید

واقعا فکر نمیکردم تا این حد خوب با بچه های هم سنت همبازی بشی

اونقدر خسته شده بودی که وقتی رسیدیم خونه تا لباسام رو عوض کنم

دیدم رو مبل نشسته خوابت برده

خاله سمیرا ممنون از اینکه دعوتمون کردی

ممنون از پذیرایی عالیت

ممنون از صبر و حوصله ات

ببخش که بعد از رفتنمون انگار تو خونتون بمب ترکیده بود

 

مامان نوشت:

عکسا اصلا کیفیت نداره

منتظر بودم یکی از خاله ها عکس بفرسته یا بزاره تو وبلاگ که خبری نشد.

شاید بعدا ویرایش کردم این پست رو...

 

پسندها (1)

نظرات (5)

آناهیتا
11 آذر 93 15:43
سایدا جون تولدت مبارک ایلیا چه بامزه با همه بازی میکنی ووووووای چه بامزه باهم کتاب میخونن آخی ایشالله تولد هزارسالگیت سایدا جون
مامان حدیث
12 آذر 93 11:35
ایلیا جوووووووووووووووووون مرسی که بیاد دختری من توروزای خوب هستی ممنون
مامان حدیث
12 آذر 93 11:48
#####__#_____#____###_________ #_____ _____#__#_____#___#____#________#_____ _____#__#_____#__#______#_______#_____ #####__#_____#__#______#_______#_____ _____#___#___#___#______#_______#_____ _____#____#_#_____#____#________#_____ #####_____#_______###_____#####____ _____&&& &&&_____________
مامان سایدا
14 آذر 93 0:36
یکی از بهترین روز های سال 1393 بود. بازم بیایید قول میدم این دفعه کیکم خوش مزه تر بشه
عمه جون
22 آذر 93 10:58
سایدا گل تولللللللللللدت مباررک وااااااااااای چه کیف قشنگی ایلیا جووووووووووووووون