عزیز دل مامان ایلیاعزیز دل مامان ایلیا، تا این لحظه: 11 سال و 6 ماه و 9 روز سن داره

نبض زندگی "ایلیا"

شروع دوباره...

سفرنامه رشت

1396/6/30 22:57
نویسنده : مامان فاطیما
212 بازدید
اشتراک گذاری

ایلیا جون

بالاخره انتظارت به سر رسید و به روز موعود نزدیک شدیم

از مدت ها قبل بهت گفته بودیم عروسی عمه جون نزدیکه و تو همش میپرسیدی پس کی عروس میشه عمه؟!

دوم شهریور عروسی عمه بود و ما قبلش راهی رشت شدیم

تو راه ماشین مشکل پیدا کرد و ما که قرار بود ساعت چهار عصر برسیم ساعت دوازده شب رسیدیم

تو راه خرابی ماشین حسابی نگرانت کرده بود و بغض کرده بودی

اما جابجایی ماشین با جرثقیل کمی حال و هوات رو عوض کرد

هنوزم وقتی یاد قیافه ی اون شبت میفتم دلم برات میسوزه

مثل یه جوجه کوچولوی آب کشیده یه گوشه نشسته بودی

و با اینکه حسابی خسته بودی قبول نمیکردی ببرم بخوابونمت

به هر حال اون روز گذشت و روزهای شاد شروع شد

جشن و پایکوبی

بازی و شادی برای تو و داداش و بقیه بچه ها...

گرفتن عکس بالا یکی از سخت ترین کارای عمرم بود خندهبسکه تو حدیث جون حتی وقتی ایستاده بودید

ورجه وورجه میکردید و بالا و پایین میپریدید

واسه عروسی عمه خانواده خاله منیژه هم اومده بودن

و تو لحظه هایی که مشغول رقص نبودی خیلی عاقا کنار آناهیتا جون نشسته بودیخنده

اینم هنرنمایی شما دو تا وروجک در محضر عروس و دوماد

عروسی عمه باعث شده تا مدت ها فکرت مشغول باشه و به ازدواج و بایدها و نبایدهاش فکر کنیخندونک

 

عمه زهرا الهی که خوشبخت باشی

ممنون که پابپای دنیای کودکانه ی ایلیا هستی

ممنون برای بودنت

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)