عزیز دل مامان ایلیاعزیز دل مامان ایلیا، تا این لحظه: 11 سال و 6 ماه و 9 روز سن داره

نبض زندگی "ایلیا"

شروع دوباره...

روزمرگی هایت

عزیزکم پنج شنبه بابایی اومد دنبالمون تا ما رو ببره خونشون برات شیر عسل خریده بود همینکه نشستیم تو ماشین و بابایی شیر عسل رو داد بهت گفتی بابایی جاییزه نکیدی؟! (بابایی جایزه خریدی؟) آخه باباجون واسه تشویقت موقع از پوشک گرفتن هر روز برات یه چیز کوچیک میگرفت و میگفت جایزه ی ایلیاس ... ایلیا: سلام کاله خاله مریم: سلام گل پسر چطوری؟ ایلیا: چطورم. (چون همیشه ازت میپرسیدن خوبی و تو میگفتی خوبم جواب چطوری رو هم با چطورم دادی!) ... رفتیم برات کفش بخریم تو اولین مغازه یه کفش پات کردیم کاملا اندااازه ایلیا: اندازه ام نیس! اندازه ات مامان جو...
6 مهر 1393

یکی هست...

آقا مرتضای پاشایی مهم نیس که هزاران طرفدار داری باید به خودت ببالی چون پسرک بیست و دو ماهه ی من طرفدارتِ چون ایلیای کوچولوی من با آهنگت همخونی میکنه ایلیا جونم با لحن کودکانه و قشنگت میگی متضا پاچایی و بعد شروع میکنی به خوندن یکیییییییییی هست تو قلبم مینویسم و اون خوابه ندوووونه دل من بی تابه یه کاااغذ یه اووووکاااار ... عاااااشقتم پسرکم   ...
6 مهر 1393

ایلیای تب دار...

عزیزکم جمعه بعد از کلی بازی و شیطنت گرفتمت توی بغلم تنت داغه داغ بود! اما چون هیچ علامتی از سرماخوردگی یا بی حالی نداشتی گفتم حتما بخاطر شیطنت های زیادت دمای بدنت بالا رفته اما دمای بالای بدنت تا شب ادامه پیدا کرد بروفن و پاشویه و انواع داروهای خونگی بی فایده بود... تا صبح بالای سرت بیدار بودم و تبت پایین نیومد روز شنبه تا باباجون برسه به خونه هشت و نیم شب شد از ساعت هفت بعد از ظهر به تبت لرز هم اضافه شد از صبح هیچی نخوردی فقط سرت رو شونه هام بود همش میخوابیدی و بیدار میشدی میون این خواب بیداریهات یکدفعه سرت رو بالا کردی با اون چشمای تب دارت ب...
2 مهر 1393

خداحافظ پوشک!!

ایلیای مادر امروز با یه خبر که به نظر خودم خاص و ویژه اس وبلاگت رو بروز میکنم از اول شهریور بیست و یک ماه و ده روزگی برای همیشه از پوشک خداحافظی کردی خداحافظ پوشک!!       و اما شرح ماجرا مواد لازم: یک عدد لگن، شورت آموزشی، یک عدد بچه که عاشق اب بازیٍ، یک عدد مامان با صبر و حوصله! از وقتی که هجده ماهت شد، دلم میخواست زودتر از پوشک بگیرمت به نظرم میومد خودتم تمایل داری اما بعد از خوندن کلی مقاله و مطلب تو اینترنت تصمیم گرفتم صبر کنم تا دو ساله ات بشه روزهای ماه مبارک رمضان بخاطر روزه داری من و تو توی خونه میموندیم و بیرون نمیرفتیم ف...
12 شهريور 1393

مهمونی خونه ی عزیز...

عزیز دل مادر دختره خونه ی عزیز و بابایی که بودم یکی از قشنگ ترین قسمت های زندگی دور همی های عموها و عمه ها بود هر ده روز یکی دعوت میکرد و همه دور هم جمع میشدیم جمع شلوغ جوونای فامیل جمع بود چند شب پیش یکی از این دور همی ها خونه ی عزیزشون بود بعد از بدنیا اومدن تو ما خیلی کم تو این مهمونی ها شرکت میکنیم چون تو توی جمع احساس راحتی نمیکنی اما سه شنبه که عزیزشون مهمون داشتن عزیز اصرار کرد ما هم باشیم خلاصه با ترس و لرز و فکر اینکه اونقدر بهونه گیری میکنی که نمیذاری حتی پنج دقیقه تو جمع بمونم ساعت پنج بعداز ظهر رفتم مهمونا یکی یکی میومدن وقتی میومدن تو با خوشرو...
9 شهريور 1393

صَقَده...

عزیزکم اونقدر شیرین شدی، اونقدر شیرین زبونی میکنی، اونقدر کارای بامزه و خاص انجام میدی که دلم میخواد میشد لحظه لحظه ی این خاطرات رو ثبت کنیم اما خوب فرصت نمیشه زود به زود آپ کنم و بعضی از شیرین کاریات از ذهنم میره اگه متن هام پیوستگی نداره نظم تاریخی نداره عذر تقصیر *** چند وقت پیش از بیرون اومدیم همینکه رسیدیم توی خونه گفتی: مامان جون مول بیده (مامان جون پول بده!) تعجب کردم گفتم پول برا چی میخوای!! گفتی: مامان ای یا مول صقده بیندازه! هیچ جوری نمیفهمیدم معنی جمله ات رو ... مامان ایلیا پول  ....؟؟؟؟!!! چیکار کنه!!! وقتی دیدی متوجه نمیشم دست من رو گرفتی و من ر...
31 مرداد 1393

پاچو!

زیر مبل ها پر از توپ های کوچولو شده میشینم و دونه دونه توپ ها رو میزنم بیاد بیرون ایلیا جلوی کامپیوتر نشسته و داره سی دی خاله ستاره رو میبینه... از دیدن این صحنه که توپ ها قل میخورن و از زیر مبل میان بیرون خوشش میاد و سریع میاد سر وقتشون دوباره توپ ها رو هل میده زیر مبل ها!! منم که میبینم ایلیا مشغوله میام جلوی کامپیوتر مینشینم تا پیغام هام رو چک کنم پسرکم سریع میاد و میگه: کاله سی یاره بیبینم! (خاله ستاره ببینم!) از پسرک اصرار و از مادر اصراره بیشتر برای اینکه آقا ایلیا پنج دقیقه بهش فرصت بده سرانجام ایلیا جانماز رو از روی میز میار و وسط خونه پهن میکنه میاد جلو و دست مامان رو میگیره...
5 مرداد 1393