عزیز دل مامان ایلیاعزیز دل مامان ایلیا، تا این لحظه: 11 سال و 6 ماه و 9 روز سن داره

نبض زندگی "ایلیا"

شروع دوباره...

دشت و دمن

گردش در طبیعت و بازی بین درخت ها و خاک بازی   جمع کردن یک عالمه چوب و سنگ چیدن گل و فوت کردن قاصدک کوه نوردی و فریاد زدن بالای کوه و شنیدن انعکاس صدات و از همه مهمتر درست کردن جوجه کباب با باباجون دیگه چی لازمه تا یه روز فوق العاده رو برا یه پسر چهار ساله بسازه؟!! من تو چشمات میتونم دنیا رو ببینم چشمات عجیب جادوییه پسرکم میتونم ساعت ها بهشون خیره بشم و غرق بشم تو دریای چشمات خدایا ممنونم! ...
12 خرداد 1396

سرو قامتم

من فدای قامتت مادر آماده برای رفتن به استعداد سنجی موسیقی که رفتی و صادقانه اصلا استقبال نکردی انشاالله بزرگتر که بشی اگه علاقه داشتی میفرستیمت... ...
12 خرداد 1396

آبشار

تابستون نرسیده اما گرمای هوا چیزی از تابستون کم نداره برا تو که بد نشده غروبا گردش و پارک گردی پارک آبشار و خیس شدن و البته صخره نوردی اون روزی که این عکسا رو ازت گرفتم یکی از فوق العاده ترین روزات بود اونقدر با بچه هایی که نمیشناختیشون خوب همبازی شده بودی و بلند بلند میخندیدی که کیف میکردم... ...
12 خرداد 1396

گردش با عمه و فامیلاش...

وقتی از رشت مهمون اومده بود برای عمه زهراشون تموم وقتی که اونجا بودیم با اونا گذروندی حتی وقتی تو حیاط نشسته بودن دسته جمعی یا وقتی که تصمیم گرفتن برن پارک گردش... عمه زهرا تو رو با خودش برد و برای اولین بار سوار قلعه ی بادی شدی...       مرسی عمه زهرا خاطره ی خیلی خوبی از اون روز برای ایلیا مونده... ...
31 ارديبهشت 1396

۱۳

ایلیای من این آخرین قسمت پست های مربوط به نوروز نود و شش سیزده به در که روز طبیعت امسال مامانی شون بخاطر حضور مادربزرگ باباعلی نمیتونستن از خونه برن بیرون ما هم تصمیم گرفتیم سیزده به در رو کنار اونا تو خونه بگذرونیم البته با توجه به شیطنت های تو و داداش محمد مهدی اینطوری منم راحت تر بودم با اینکه تو حیاط خونه بود و محیط بسته بود دائم باید حواسم بهتون میبود اون روز خیلی بهت خوش گذشت صبح بازی با باباجون و داداش ظهر هم جوجه کباب و آش رشته و بازی با امیرجواد جون ولی عصر که میخواستیم برگردیم تو زمین بازی خوردی زمین و ... این عکس رو یکی دو روز بعد ازت گرفتم ورم پیشونیت خوابیده و زخم بینی...
24 فروردين 1396

عکسای رنگی رنگی داداشا به این قشنگی

نوروز امسال تو و داداش کنار هم روزای شادی داشتید... تو فوق العاده زیاد داداش رو دوست داری محمد مهدی هم خیلی تو رو دوست داره منتها روش های ابراز محبتش یه کم خاصه ببخش پسرکم اگه گاهی که هیجان زده میشه موهات رو میکشه ببخش پسرکم اگه وقتی تو رو میخواد ببوسه گاهی گازت میگیره ببخش پسرکم اگه وقتی داری تی وی میبینی هوس میکنه کنارت دراز بکشه و اشتباهی رو سرت میشینه از حق نگذریم توام گاهی ناخواسته داداش رو اذیت میکنی وقتی دوست داری باهاش کشتی بگیری وقتی دلت نمیخواد اسباب بازیهای مورد علاقه ات رو بدی بهش وقتی اصرار داری باهاش بازیهایی بکنی که مناسب سنش نیس   با وجود همه ی اینها من میدونم که خیل...
23 فروردين 1396

نوروزنامه

قسمت اول: قبل از تحویل سال بزرگ مرد کوچکم ایلیا بهار نود و شش از راه رسید و من با کلی روز تاخیر اومدم تا برات بنویسم از روزایی که گذشت روزهایی که شاد گذشت... روزهایی که پر از هیاهو و پر از عطر بهار گذشت... برآمد باد صبح و بوی نوروز به کام دوستان و بخت پیروز مبارک بادت این سال و همه سال همایون بادت این روز و همه روز از اول اسفند حال و هوای بهار کم کم تو خونمون سرک کشید... از خریدای عید و تمیزکاری خونه تا خوندن شعر ها و داستان های مربوط به نوروز برای تو و چیدن سفره ی هفت سین با ذوق فراوون تقریبا ده روز مونده به عید وسایل سفره هفت سین رو کم کم آماده کردیم چقدر دلم میخواس امسال یک عدد حاجی فیروز میدیدیم تو کوچه...
20 فروردين 1396