عزیز دل مامان ایلیاعزیز دل مامان ایلیا، تا این لحظه: 11 سال و 6 ماه و 9 روز سن داره

نبض زندگی "ایلیا"

شروع دوباره...

جشن پایان ترم آی مت

ایلیای عزیزم اولین ترم از کلاس آی متت تموم شد جشن پایان ترمت با جشن جهیزیه عمه یکی شد و نتونستم ببرمت اما مربیتون خانوم فخرو تو آخرین جلسه ی کلاس یه جشن کوچیک براتون گرفته بود که اون روز هم چون انتظارش رو نداشتم گوشیم رو با خودم نبردم البته مامان یکی از  دوستت قراره عکسا رو برام بفرسته... بروز میشه به زودی
30 شهريور 1396

سفرنامه رشت

ایلیا جون بالاخره انتظارت به سر رسید و به روز موعود نزدیک شدیم از مدت ها قبل بهت گفته بودیم عروسی عمه جون نزدیکه و تو همش میپرسیدی پس کی عروس میشه عمه؟! دوم شهریور عروسی عمه بود و ما قبلش راهی رشت شدیم تو راه ماشین مشکل پیدا کرد و ما که قرار بود ساعت چهار عصر برسیم ساعت دوازده شب رسیدیم تو راه خرابی ماشین حسابی نگرانت کرده بود و بغض کرده بودی اما جابجایی ماشین با جرثقیل کمی حال و هوات رو عوض کرد هنوزم وقتی یاد قیافه ی اون شبت میفتم دلم برات میسوزه مثل یه جوجه کوچولوی آب کشیده یه گوشه نشسته بودی و با اینکه حسابی خسته بودی قبول نمیکردی ببرم بخوابونمت به هر حال اون روز گذشت و روزهای شاد شروع شد ...
30 شهريور 1396

جشن جهیزیه عمه زهرا

ایلیای مادر عروسی عمه زهرا و یه دنیا روزای شاد و پر هیاهو... یکی از اون روزای قشنگ روزی بود که خونه ی مامانی شون جشن گرفته بودن برا بردن جهیزیه عمه زهرا اون روز تو و حدیث جون حسابی خوش گذروندین بازی های خطرناک کردید و شیطونی کردید و آخر شب هم یک عالمه رقصیدید... اونقدر که وقتی اومدیم خونه پا درد داشتی روز بعدشم که برا دیدن جهیزیه عروس مهمونا رو بردیم خونش تو و حدیث تموم راه جلوتر از ما میدویدید در حالی که دست همدیگه رو گرفته بودید همه ی عکسایی که تو خیابون ازتون گرفتم تار شده بسکه تند میدویدید فقط این عکس کمی وضوح داره روز جشن نتونستم ازت عکسی بگیرم روز مهمونی خونه عمه هم تموم مدت از ترس شیطنت...
30 شهريور 1396

روزت مبارک پسرک چپ دستم

ایلیا جان فکر کنم بارها تو وبلاگت ثبت کردم اما دوباره برات میگم تا همین امروز که دارم این مطلب رو بروز رسانی میکنم عزیز دل مامان ایلیا تا این لحظه ، 4 سال و 10 ماه و 24 روز سن دارد تو برای نوشتن و نقاشی کشیدن و هر کار دستی دیگه ای از هر دو دستت استفاده میکنی به نظر من از هر دو دست به یک اندازه خوب این کمی غیر معمول و باید به یک دست برتر میرسیدی خیلی محدودن آدمایی که میتونن با هر دو دست کار انجام بدن این موضوع دو دست بودن ادامه داشت تا اینکه توجه مربی کلاس آی متت رو جلب کرد و بعد مشاوری که اونجا بود ازمون دعوت کرد و باهامون صحبت کرد و با حضور نیم ساعتی تو کلاس و چندتا تست کوچیک بهمون اعلام کر...
7 شهريور 1396

یک عصر ژاهویی

یک عصر دلنشین مهمون پیش دبستانیت به صرف آب بازی با دوستان هوا گرم بود اما آب استخر هنوز گرم نشده بود که بچه ها رفتن تو آب تو هم که اونقدر مدعی بود که در صف اول حمله کنندگان ایستادی و  بخاطر همین خانوم مربی که شلنگ به دست ایستاده بود حسابی خیست کرد یکی نبود بگه آخه بی انصاف اینا با تفنگ آب پاش خیست میکنن تو با شلنگ؟!! اینم پسر طلای مامان بعد از یه آب بازی حسابی... که البته یخ کردی و یه کمی زودتر از آب اومدی بیرون اون روز داداش محمد مهدی هم باهامون اومده بود و بخاطر علاقه ی زیادش به آب و اینکه نیاد توی آب مجبور شدم کل دو ساعت تو بغلم نگهش دارم.... ...
7 شهريور 1396

دوچرخه سوار کوچولو

یکی از اتفاق های خوب مرداد ماه این بود که بالاخره فرصتی دست داد تا باباجون دوچرخه ات رو روبراه کنه و تو در عرض چند دقیقه یاد گرفتی دوچرخه سواری رو!!! خوب یه چیزایی تو خون شما پسراس دیگه!! بازی با دوچرخه و یاد گرفتنش همانا و از همون روز تبدیل شدن دوچرخه سواری به یکی از برنامه های روزانمون همانا! حالا به پنج یا ده دقیقه هم رضایت نمیدی هر روز دست کم دو ساعت تو پارکینگ بازی میکنی بعد از ظهرهایی که خونه ایم بابا تو رو میبره پارک تا یاد بگیری تو شلوغی هم بازی کنی... عکس هایی که از دوچرخه سواریت و بازی تو پارکینگ و پارک گردی هات داشتم تو همین پست میزارم تا پراکنده نباشه... یه اتفاق ...
25 مرداد 1396

سفر به شمال

ایلیاای مادر مرداد، ماه من اومد و رفت و حالا اومدم تا از روزهاش بنویسم برات اولین روز مرداد و ورود من و باباجون به هشتمین سال زندگی مشترکمون به امید شادکامی... پنجمین روز مرداد همراه خانواده ی خاله منیژه راهی شمال شدیم ساعت هفت صبح راه افتادیم و آروم آروم تا شهر نور رفتیم   بعد از استراحت رفتیم کنار دریا و ایلیایی که اولش از آب میترسید در عرض چند دقیقه با خاله وسط آب بود!!! به زور و خواهش و التماس رضایت دادی و از آب اومدی بیرون     ششم مرداد نزدیکای ظهر رفتیم جنگل سی سنگان چقدر خوش گذشت بهت خاک بازی و سنگ بازی درست کردن کباب با باباجون و عمو مرتضی پیاده روی با خال...
24 مرداد 1396