عزیز دل مامان ایلیاعزیز دل مامان ایلیا، تا این لحظه: 11 سال و 6 ماه و 9 روز سن داره

نبض زندگی "ایلیا"

شروع دوباره...

جشن پایان ترم

ایلیای نازنینم هفته ی گذشته آخرین جلسه ی کلاس ژیمناستیکت تو سال نود و پنج بود جشن و اجرای تکی و گروهی و هدیه کلاس های کانون هرچند بار آموزشی زیادی نداره و صادقانه بگم حرکات زیادی یاد نگرفتی اما باعث شد تو کلاس بودن و پیروی از کلاس رو یاد بگیری برنامه مون اینه که انشاالله تو سال جدید به آکادمی ببریمت تا هم مربیت بهتر باشه هم از امکانات اونجا استفاده کنی...   ...
28 اسفند 1395

سرباز

به طور قطع هر آدمی یه اسباب بازی خواص و منحصر به فرد داره تو کودکیش که بیشتر وقتش رو با بازی کردن با اون گذرونده اسباب بازی خاص تو... این سربازها و اسباب بازیهای ریز مجموع اسباب بازیهای هستن که تو بیشتر وقتت رو با اونا بازی میکنی وقتایی که کار خوبی میکنی و میپرسیم جایزه چی میخوای اولین انتخابت شیر عسل و بعد سربازه اما بین همه ی سربازا اون دو تا که جلو وایستادن واست خواصن دو سالی میشه که داریشون چهار تا بودن و این دو تا باقی موندن هر مهمونی و گردشی که رفتی با خودت بردیشون الان دیگه خیلی فرسوده شدن و دائم دست و پاشون جدا میشه اما با اینحال فقط دوست داری با اونا بازی کنی گفتم لااقل یه عکس برات بزارم ازشون ت...
23 دی 1395

سلفی تو و داداش یواشکی

سلفی تو و داداش یواشکی وقتی آماده شده بودیم که بابا بیاد دنبالمون بریم بیرون تا من لباس بپوشم گوشی رو گرفتی و آووردی از خودت و داداش سلفی گرفتی وای که دلم میخواس فدات شم موش کوچولوی من بعدش گوشی رو ازت گرفتم و ازتون عکس گرفتم ...
23 دی 1395

زمستان سرخ

عزیز دل مادر صبح اولین روز زمستون وقتی از خواب بیدار شدی دیدم یک دونه ی قرمز روز گردنته! اولش فکر کردم جای نیش پشه اس! اما یکی دو ساعت که گذشت دونه بزرگ و آبدار شد با توجه به اینکه باباعلی دو هفته پیش آبله مرغون گرفته صد در صد مطمئن شدم که آبله مرغون گرفتی راستش فکر نمیکردم از باباجون بگیری آخه اون هفته ای که باباجون تو خونه بود خیلی مراقب بودی و طرفش نمیرفتی اصلا اول دونه هات خیلی کم بود و فکر میکردم قراره همینقدر بمونه اما تو دو روز دونه هات نزدیک هشتاد تا شد همه جای بدنت حتی کف دستت و توی گوشت و بین موهات... همزمان تب و لرز و خارش و سوزش کابوس دیدن و هذیون گفتنت تو خواب هم که واقعا تلخ و ناراحت ک...
5 دی 1395

خانه ی بازی باربد

عزیزکم ده روزی بخاطر بیمار شدن باباجون تو خونه موندیم و جایی نرفتیم حتی خونه ی عزیز و مامانی بعد از خوب شدن باباجون و برگشتش به سرکار واسه اینکه روحیه ات عوض شه یه روز تصمیم گرفتم ببرمت بیرون تا واسه اولین بار بعد از به دنیا اومدن داداش تنها بریم پارک چون هوا سرد بود بردمتون پارک سر پوشیده اینبار بر خلاف دفعه های قبل عاااشق استخر توپ بودی و بیشتر وقتت رو اون تو گذروندی ماشاالله اونقد بزرگ شدی که به نظرم میومد همه وسیله های بازی برات کوچیکه... شکر خدا خیلی بهت خوش گذشت اونقد که رضایت نمیدادی بریم خونه و ناچارا... مجبور شدیم بریم پارک بردیا امیدوارم بازم فرصتی دست بده تا بتونم ببرمت بیرون &...
1 دی 1395