عزیز دل مامان ایلیاعزیز دل مامان ایلیا، تا این لحظه: 11 سال و 6 ماه و 9 روز سن داره

نبض زندگی "ایلیا"

شروع دوباره...

برف برف برف میباره

ایلیا جونم سه شنبه سوم آذر ساعت پنج کلاس داشتی همینکه آسانسور رسید به پارکینگ و چشمت به حیاط خورد... گفتی مامان این چیه داره از آسمون میریزه زمین؟! هنوز این جمله ات تموم نشده بود که با ذوق جیغ زدی برف برف برفههههههههههههه اون روز تموم راه رو تا کلاست دویدی نصف راه زیر چادرم بودی و نصف راه با هیجان زیر برف وقتی برگشتیم خونه برف خیلی خیلی کم شده بود اما بازم دلت نمیخواس بریم تو خونه و تو خیابون دور خودت میچرخیدی فرداش چهارشنبه خونه ی مامانی بودیم عصر که شد دوباره برف شروع به باریدن کرد هوا خیلی خیلی سرد بود اما تو گیر داده بودی برف بازی کنی!!! بابایی محمد رفت برات برف آوورد تا تو ...
12 آذر 1395

مسئولیت

پسرکم بزرگ مرد کوچکم... خدا میدونه که من و باباجون چقدر به داشتنت افتخار میکنیم به طرز فوق العاده ای درکت بالاس خوب میفهمی و تجزیه تحلیل میکنی و چه خوب تر عکس العمل نشون میدی حرف زدنت اونقدر کامل و خوبه که معمولا کسایی که نمیشناسن و سنت رو نمیدونم فک میکنن شش یا هفت ساله ای خدا رو شکر که انقدر خوبی به دنیا اومدن محمد مهدی هم تاثیر زیادی  تو بزرگ شدنت داشت اینکه میبینی یکی هست که از تو کوچیکتره و ناتوان تو انجام خیلی از کارا بهت اعتماد به نفس و حس بزرگی میده... ایلیای من همبازی شدنت با داداش حسابی شیرین و دلنشین اما داداش بزرگ بودن خیلی مسئولیت بزرگیه حواست باشه عزیزکم داداشت ازتو...
12 آذر 1395

و اینک ...

تـــــــولــــــــــــــدت مبارک   بی همتای من   تویی اون تک گل پاییز میون یک باغ زیبا تویی امشب خالق این خنده های رو لب ما مثل ماه آسمونی تو پر از عشق و امیدی تو یه هدیه از خدایی که به دست ما رسیدی ...
29 آبان 1395

محرم

یا اباعبدالله الحسین(ع) ماه محرم از راه رسید ..... روزای اول محرم رو تو مشهد بودیم و هر شب با دیدن دسته و شرکت تو عزاداریها گذشت اونجا ازمون خواستی که برات طبل بخریم تا توی دسته طبل بزنی روز هشتم و نهم محرم مثل هرسال تو روستای حسن آباد مراسم بود ما از بعد از ظهر روز هفتم رفتیم اونجا... ماشاالله بزرگ شدی و با بچه ها بیشتر قاطی شدی دلت میخواد استقلال داشته باشی بیشتر از همه تو چند روزی که میرفتیم حسن آباد با آقا فراز بودی.... ماشاالله اونم حسابی آقاس و خوب مراقب بود تا اتفاقی برات نیفته... اینم تو و بچه ها تو مسجد روستای دلازیان   ...
30 مهر 1395

سفرنامه مشهد ۲

یکشنبه یازدهم مهر ماه نزدیکای ظهر رسیدیم مشهد و رفتیم مهمانسرای موسسه بعد از یک استراحت کوتاه و خوردن نهار رفتیم سمت حرم تا اولین شب محرم رو تو حرم آقا امام رضا(ع) باشیم هوا سرد بود ... اما شوق زیارت دلامون رو گرم کرده بود... پاساژ آرمان و یک شروع پر انرژي پاساژ آرمان و خسته از پیاده روی نشسته تو کالسکه ی داداش!!!!!! قابل ذکر که تو این سفر تو بیشتر از داداش از کالسکه اش استفاده کردی!! آماده برای زیارت ... (شب دوم) رفتن به پارک و باغ وحش وکیل آباد .... دیدن یه عالمه حیوون که تا حالا فقط عکسشون رو دیده بودی و هیجان تو از دیدن شیر و پلنگ!!! تو پارک وکیل آباد یجایی نزدیک وسیله های با...
27 مهر 1395

و پاییز...

و پاییز از راه میرسد... پادشاه فصل ها ..... فصل تو..... فصل مهر و مهربانی.... عاشق روزهاای هزار رنگ و شب های بلند پاییزم... عاشق این فصلم چون تو زاده ی پاییزی... پسرک پاییزی من پاییزت مبارک ...
27 مهر 1395