عزیز دل مامان ایلیاعزیز دل مامان ایلیا، تا این لحظه: 11 سال و 6 ماه و 9 روز سن داره

نبض زندگی "ایلیا"

شروع دوباره...

18 ام مطب دکتر سیف هاشمی

سلام عزیزم ایلیای من دقیقا از روزی که بدنیا اومدی دائم شیر بالا میاری اولین بار 21 آبان صبح تولدت اونقدر بد شیر بالا آووردی که از ترس داشتم سکته میکردم اومدن و تو رو بردن همه چیز خوب بود پرستاری که تو رو آوورد میخندید و میگفت ماشاالله چه زوری داره...سه نفری حریفش نبودیم بعد از اون شیر بالا آووردنت ادامه داشت اما خوب یاد گرفته بودم چجوری ازت مراقبت کنم تا اینکه شیربالا آووردنت بیشتر شد 11ام بردیم پیش امین بیدختی بهت دارو داد اما فایده ای نداشت 13 ام بردیم پیش رضایی برات سونو نوشت رفتیم سونو و شکر خدا همه چی خوب بود اما شیر بالا آووردن تو ادامه داشت تا اینکه 18 ام رفتیم پیش سیف هاشمی گفت شیر من زیاده و این باعث میشه...
4 دی 1391

یک ماه و 6 روز

دونه های برف زمین رو سفید کرده سفید مثل قلب مهربونت سفید مثل بخت و اقبالت عزیز دلم امروز 26 آذر تو اولین برف زمستونیت رو دیدی دیشب که از خواب بیدار میشدی تا شیر بخوری میدیدم که دونه های برف دارن میرزن رو زمین چند روز اول بعد از تولدت حسابی بارون اومد اما منو شما تو خونه بودیم و نمیتونستیم بریم بیرون اما امروز من و شما تنها خونه بودیم و از این فرصت استفاده کردیم فرشته ی آسمونی من خیلی دوست دارم   ...
4 دی 1391

ختنه

سلام دردونه ی من امروز دوشنبه اس....... چهارم دی شنبه بعد از ظهر ساعت 6 دکتر کریمی شما رو ختنه کرد خدا رو شکر همه چیز عالی بود و اصلا اذیت نشدی فقط موقعی که آمپول بی حسی رو زدن یه کوچولو گریه کردی که اونم به محض اینکه شیشه ی شیر رو گذاشتن تو دهنت آروم شدی اول باباعلی و بابایی عبدالله تو رو بردن تو اتاق اما طفلکی بابایی عبدالله طاقت نداشت تو رو اونجوری ببینه همش منتظر بود آقاجون بیاد و اون از اتاق بیاد بیرون همینکه آقاجون و عمه معصومه اومدن بابایی از اتاق اومد بیرون خلاصه اینکه تو کل مدت ختنه باباجون پاهاتو نگه داشته بود(خیلی اعصابش خورد شد) و آقاجون شیشه شیر نگه داشته بود تو دهنت و تو واسه خودت کیف میکردی و اصلا نفهمی...
4 دی 1391

یلدا و 40 روزگی

سلام عزیز دلم چهارشنبه 40 روزه شدی خدایا شکرت به خاطر این نعمت بزرگ هنوز خوابت تنظیم نشده و از وقتی بدنیا اومدی شبا تا صبح بیداری عاشقتم و عاشق این شب زنده داری ها دیشب شب یلدا بود و ولین یلدایی که تو کنار ما بودی رفتیم خونه ی مادر بزرگ باباعلی صبح تا ساعت 5 خونه ی عزیز و بابایی بودیم بعد با دایی بهمن اومدیم خونه و ساعت 7 با آقاجون رفتیم خونه ی مامانی لیلا این عکسم صبح ازت گرفتم                                                ...
2 دی 1391

و تو آمدی...

20 آبان ساعت 11 و 35 دقیقه ی شب وزن: 4 کیلوگرم (ماشاالله) قد: 54 سانتیمتر (ماشاالله) دور سر: 37 دکتر معالج: آق عمو بیمارستان: امیرالمومنین(ع)  *** این عکس مال یه ساعت بعد از تولدته چقدر خسته بودی گل من!!!!!!! ...
27 آذر 1391