عزیز دل مامان ایلیاعزیز دل مامان ایلیا، تا این لحظه: 11 سال و 4 ماه و 9 روز سن داره

نبض زندگی "ایلیا"

شروع دوباره...

سفرهای تابستان

عزیزکم تابستون امسال دو تا سفر متفاوت و عالی داشتیم سفر به مشهد به همراه عزیز و بابایی سفر به اصفهان همراه مامانی و بابایی و عمه ها هر دو سفر عالی بود بهمون خوش گذشت... اما خوب پیاده روی زیاد بود و خسته میشدی ممنون از همراهیت نازنینم یکی از قسمت های شیرین سفر به اصفهان حضور عمه زهرا بود، خیلی دوسش داری... و بودنش بهت حال خوش میده.   ...
28 آبان 1398

بابلسر زیبا

عزیز دل مامان ایلیا : 7 سال و 7 روز آخرین سفر تعطیلات تابستون بابلسر بیاد موندنی و عالی هوا سرد بود طوریکه مجبور شدیم از همونجا برای تو و داداش لباس گرم بخریم... اما تو دلت آب بازی میخواست دلت شنا و دریا میخواست و کی بهتر از آناهیتا ... تو اون هوا شماها رو تا کمر برد تو آب طفلک یخ زد بخاطر شما خاله منیژشون قبل از ما رفته بودن و سوییت گرفته بودن، ما تو این سفر مهمون اونا بودیم...   ...
27 آبان 1398

جشن مهر

مگه داریم اتفاق مهمتر از این کلاس اولی شدن ایلیا جون خدا رو شکر بزرگ شدی  به مناسبت کلاس اولی شدنت یه جشن چهار نفره من و تو و بابا و داداشی زندگی یعنی همین بهونه های قشنگ واسه شاد بودن... ...
27 آبان 1398

اول توحید

عزیز دل مامان ایلیا : 7 سال و 7 روز تو این عکس چشمات رو بستی و داری آرزو میکنی این عکس جشن قرآن روزی که کتابای قرآن تون رو بهتون دادن جشن غنچه ها  کتابهااااای قشنگت 😍   ...
27 آبان 1398

کلاس اول توحید

تو این پست یه سری از عکسهایی که تا امروز معلمتون برامون فرستاده  میذارم... این عکس و عکس پایین مربوط به جشن میلاد پیامبر مشغول خوردن عدسی نذری یک نکته: کلا از عدسی خوشت نمیومد اما عاااشق عدسی خوردن تو چهارشنبه ها با دوستاتی تو و امیرحسین امیرحسین جون دوست تو از کلاس فوتبال از تابستون کلاس فوتبال میری خیلی راضی هستی و هستیم روز تولدت شیرینی خریدیم و آووردیم مدرسه... جشن آب وقتی یاد گرفتی کلمه ی آب رو بنویسی از راست به چپ سه تا دوست صمیمی تو و شهریار و ارمیا ارمیا اولین دوستت بود و شهریار صمیمی ترین با اینکه صبح تا ظهر با هم هستید باز وقتی  میای خونه...
27 آبان 1398

دبستان

خوب اگه بخوام به ترتیب عکسهای گوشی پیش برم این پست باید مربوط به تولدت باشه... اما میخوام برای تولدت پست ویژه تری بذارم پس میریم سراغ  ماه زیباااااای مهر نازنینم امسال کلاس اولی شدی چقدر حااااال من خوش با این روزهای تو هر حرف جدیدی که یاد میگیری روح من تازه میشه دبستان عبدالله قرار مهد پرورش تو باشه معلمت فوق العاده اس خانم منشی زادگان  با احساس مسئولیت فوق العاده و رفتار سنجیده اسم کلاست توحید و تا ششم قرار تو کلاس توحید بمونی جشن غنچه هاتون سی و یک شهریور بود علیرضا هم اونروز اومده بود تا تو رو همراهی کنه... روز اول مهر نمیدونم چرا دلم آروم نمیگرفت که برم با ای...
27 آبان 1398

جاده سلامت

هربار که میگم کوه سلامت اشتباه منو تصحیح میکنی باباجان جاااده ی سلامت همینه که هست از نظر من کوه سلامت و گاهی تپه ی سلامت!!! باباعلی هر پنج شنبه با دوستاش میره پیاده روی گاهی تو رو میبره پارک پیاده روی اما تو خیلی وقت بود اصرار داشتی  بری جاده ی سلامت جمعه ی پیش بالاخره فرصتی پیش اومد و رفتی و صدالبته مگه میشه تو جایی بری و محمدمهدی بزرگ نخواد که بیاد... علی هم تو این پیاده روی همراهیتون کرد...   ...
27 آبان 1398

بسم الله

وقتی بعد از این این همه روز وبلاگت رو باز کردم... یه عالمه انرژی مثبت و حال خوب بهم داد خوندن پست های وبلاگت اونقدر سرگرمم کرد که وقتی به خودم اودم دیدم سه ساعت گوشی به دست بودم غیر از گردنم که خشک شده بود یه لبخند هم گوشه ی لبم خشک شده بود چقدر کار خوبی کردم که نوشتم و چقدر اشتباه کردم که میون هیاهوی روزهام جایی  برای نوشتن ادامه ی وبلاگت نذاشتم نباید اینهمه وقت میذاشتم وبلاگت خاک بخوره... چند روز پیش تولد هفت سالگیت بود عزیز دلم کلیپی که عمه با عکسای وبلاگت درست کرده بود بهونه ای شد تا دوباره سر بزنم... و شاید بهونه ای شد که عزمم رو جزم کنم برای دوباره نوشتن... خوب بهترین کار اینه که ...
27 آبان 1398