عزیز دل مامان ایلیاعزیز دل مامان ایلیا، تا این لحظه: 11 سال و 6 ماه و 9 روز سن داره

نبض زندگی "ایلیا"

شروع دوباره...

عیدانه

خدا رو شکر که امسال سه نفر بودیم موقع تحویل سال خدا رو شکر که سالم و سلامتیم خدا رو شکر که همدیگه رو داریم امسال اولین سالی بود که کنارمون بودی موقع تحویل سال هرچند پارسال هم تو وجودم بودی اما امسال شیرینتر بود چون دستای کوچیکت تو دستام بود واسه تحویل سال رفته بودیم امامزاده علی بن جعفر با عزیز و بابایی تو بغل باباجون بودی و من دستای کوچولوت رو گرفته بودم واسه ظهور آقامون خیلی دعا کردیم واسه سلامتی خونواده هامون واسه سلامتی تو خیلی دوستت دارم ایلیا جونم   ...
14 فروردين 1392

من و تو

یکی دو روز مونده به عید یکشنبه بیست و هفتم اسفند من و تو رفتیم گشت و گذار البته بازم واسه اولین بار تقریبا چهار ساعت بیرون بودیم بردمت تا حال و هوای عید رو بینی من که خیلی حال و هوای عید رو دوس دارم رفتیم امامزاده ... بازار... پارک یه روز مخصوص من و تو ...
14 فروردين 1392

غلت زدن

سلام ایلیای من گل پسرم میدونی چقدر شیرین دیدن بزرگ شدنت؟ این روزا یاد گرفتی جیغ میزنی با صدای بلند میخندی از خودت صدا در میاری و دیشب واسه اولین بار بدون کمک همینکه رو زمین خوابوندیمت غلت زدی دوازدهم فروردین نود و دو چهار ماه و بیست و دو روزگی یکی دو روز قبل اومدم نی نی سایت دیدم خیلی از مامانا که نی نی هاشون همسن تو هستن نوشتن که نی نی شون غلت میزنه اما چون تو همیشه تو بغلمونی و از حالت خوابیده خوشت نمیاد هنوز غلت نمیزدی به صورت فشرده منو و بابایی رفتیم تو خط تمرین دادنت دو روز نگذشت که خودت تونستی غلت بزنی هوراااااااااااااااااااااااااااااا ...
14 فروردين 1392

یک سالگی وبلاگ ایلیا

یه سال از روزی که این وبلاگ رو راه انداختم تا برات بنویسم گذشت یک سال پر از خاطرات شیرین همزمان سال نود و یک هم تموم شد انشاالله تو یه فرصت مناسب میام و از خاطرات این یه سال مینویسم یک سالگی وبلاگت مبارک ...
7 فروردين 1392

مروارید

سلام سلام صد تا سلام              من اومدم با دندونام میخوام نشونتون بدم                  صاحب مروارید منم یواش یواش و بیصدا                   شدم جزء کباب خورا تو آخرین روز سال نود و یک یه اتفاق شیرین دیگه افتاد صبح سی اسفند بیدار شدیم و سه نفری سر سفره ی صبحونه نشستیم چون خیلی نسبت به استکان چای عکس العمل نشون میدی گاهی استکان خالی رو جلوی دهنت میگیرم وقتی اینکارو کردم یکی از قش...
6 فروردين 1392

...

آخرین پست وبلاگت رو وقتی گذاشتم که وارد چهارمین ماه زندگیت شدی امروز 15 روز از وقتی وارد چنجمین ماه زندگیت شدی میگذره اونقدر زمان به سرعت میگذره و تو ثانیه ثانیه در حال بزرگ شدن و تغییر کردنی که نمیدونم کدوم رو بنویسم 20 اسفند واکسن چهار ماهگیت رو زدیم ماشاالله مثه یه پهلوون بودی نه بهونه گیری کردی و نه گریه فقط بعدازظهر یه کوچولو تب کردی و بهونه میگرفتی وزنت 8 کیلو و 400 (ماشاالله) قدت 68 سانت   از همون روزای اول 4 ماهگی تو رو توی روروئک میذاشتیم یکی دو هفته گه گذشت یاد گرفتی روی زمین صاف مثه سرامیک خودت رو سر بدی و راه بری خیلی لذت داره ببینی جوجه کوچولویی که تا چند ماه پیش فقط میخوابید الان تو خونه میچ...
5 فروردين 1392