اولین جشن عروسی
ایلیا جونی
شنبه سی ام شهریور ماه عروسیٍ دختر عمه ی مامانی جون بود
و اولین جشن عروسی که تو شرکت کردی
تو تالار آروم بودی...
تو چند ماهٍ اخیر چندباری رفته بودیم تالار واسه مراسمای مختلف (کربلایی و مکه و...)
بزرگترین مشکلت با اینطور مراسم ها اینه که تو رو از من میگیرن و دست به دست میکنن
و تو هم که اصلا با کسایی که نمیشناسی راحت نیستی
ناآروم میشی و یه جورایی مراسم هم به من هم به تو سخت میگذره
یادمه پنج یا شش ماهه بودی
برا ولیمه ی مکه ی عمو فتح الله (عموی من) رفته بودیم
همه با ذوق و شوق تو رو از بغلم میگرفتن و بازیت میدادن
که یکدفعه بغضت ترکید
و من مجبور شدم اون شب رو زمین بین صندلی ها بشینم و تو رو روی پاهام بگیرم
یا ولیمه ی خاله اختر (خاله ام)
تقریبا هر نیم ساعت در میون یه ربع رو منو تو و باباجون تو محوطه ی جلوی سالن میچرخیدیم
تا تو آروم بگیری
چون خوابت میومد و بدخواب شده بودی
البته بود مهمونی هایی هم که آروم باشی
مثلا مهمونیٍ عمو عبدالحسین(عموم) از اول تا آخر مهمونی من تو رو ندیدم
آخه تو بغل دختر عمه هام و دختر عمو ها و ... بودی (من اونموقع دستم تو گچ بود!)
خلاصه...
شنبه از صبح نذاشتم بخوابی تا حسابی خسته شدی
ساعت پنج بعد از ظهر تا هشت شب خوابوندمت که خسته نباشی
بیدار که شدی بهت غذا دادم تا اونجا سیر باشی و بهونه گیری نکنی
و اینطوری بود که خدا رو شکر تقریبا تا آخرای مراسم نه خوابت گرفت نه گرسنه شدی و آروم بودی
خوشبختانه تو سالن کنارمون کسایی نشسته بودن که میشناختیشون و باهاشون غریبی نمیکردی
با حدیث جون بازی میکردی، میوه میخوردی، با صدای موسیقی نانای میکردی
(یادم رفته بود برات بنویسم که چند وقتیٍ در حدٍ مایکل جکسون نانای کردن یاد گرفتی!
باور کن نمیدونم از کجا! اوایل نشسته میرقصیدی و الان چند روزٍ رسیدی به مرحله ی رقصٍ ایستاده)
خدا رو شکر که هستی آرامش لحظه هام
انشاالله جشن دامادی و عاقبت به خیریٍ خودت پسرک پاییزیٍ من
به قولٍ خاله حکیمه: یعنی من تا اون موقع زنده ام؟
تو عروسی دوستای خوبت هم بودن...
حدیث جون و یاسین جون و حسین جون