دوستای کوچولو
عزیز دردانه
بیست و هفتم بهمن ماه
با چند تا از دوستای قدیمی دور هم جمع شدیم.
تو جمع دوستای من تو هم دو تا دوست کوچولو داری:
غزل جون و سایدا جون
از اخرین باری که از نزدیک دیده بودیمشون هفت ماه میگذشت و حسابی هر سه تون بزرگ شده بودید
چقدر تغییر کرده بودید...
و اما مهمونی:
قبل از رفتن خوابوندمت تا اونجا خسته و بهونه گیر نباشی، اما چون چندجایی کار داشتیم و تا بریم حسابی دیر شد، خسته شده بودی و خوابت گرفت.
به محض ورود مثل هر مهمونیٍ دیگه ای که افراد رو نمیشناسی کمی غریبگی کردی
اما با دیدن غزل جون و سایدا جون روت باز شد و از بغلم اومدی پایین.
میچرخیدی و بازی میکردی
وقتی رفته بودم تو آشپزخونه مامان غزل جون تو رو بغل کرد تا بنشونه روی مبل و ازت عکس بگیره
تو هم شاکی شدی و خوابوندی تو گوش غزل جون
(غزلم یه دنیا شرمند، تقصیر مامانت بود گلم )
بعدش سایدا جون رفت از توی اتاق یه عروسک کوشولو آوورد
همینکه رفتی طرف سایدا جون تا اون عروسک رو ازش بگیری، سایدا جون با یه جیغ بنفش تو رو متوقف کرد...
این شد که بغض کردی و لبات رو لوله کردی
حسابی از این صحنه خنده ام گرفته بود، آخه معمولا قلدر بازی در میاری
اولین بچه ی همسن خودت بود که زورش بهت رسیده بود هیچ تازه ازش ترسیده بودی!
کنارت نشستم و گفتم برو از نی نی بگیر عروسک رو
دلم میخواس بلند میشدی و مثه همیشه واسه داشتن چیزی که دوست داشتی تلاش میکردی
اما بلند نشدی
یادم اومد برات اسباب بازی آووردم
رفتم اسباب بازیهات رو آووردم و جلوت گذاشتمشون
سایدا جون میون اونا اومد تا همون ماشینی که تو دست تو بود ازت بگیره
و اینبار تو ندادی بهش و سایدا جون به گریه افتاد
کلا شلوغ بود و شیرین
به من خوش گذشت، مطمئنم به تو هم خوش گذشت
چون همینکه رسیدیم خونه خیلی آروم خوابت برد
پینوشت:
* خاله زهره ممنون از پذیراییت، همه چیز عالی بود
** سایدا هم مثل تو کاملا به مامانش وابسته اس
*** غزل فوق العاده آرومٍ!
**** تو عکس قبلی چقدر تپل بودی! چقدر لاغر شدی مامانی!