عزیز دل مامان ایلیاعزیز دل مامان ایلیا، تا این لحظه: 11 سال و 6 ماه سن داره

نبض زندگی "ایلیا"

شروع دوباره...

دوستای کوچولو

1392/11/29 13:50
نویسنده : مامان فاطیما
433 بازدید
اشتراک گذاری

عزیز دردانه

بیست و هفتم بهمن ماه

با چند تا از دوستای قدیمی دور هم جمع شدیم.

تو جمع دوستای من تو هم دو تا دوست کوچولو داری:

غزل جون و سایدا جون

از اخرین باری که از نزدیک دیده بودیمشون هفت ماه میگذشت و حسابی هر سه تون بزرگ شده بودید

چقدر تغییر کرده بودید...

دوستای کوچولو

و اما مهمونی:

قبل از رفتن خوابوندمت تا اونجا خسته و بهونه گیر نباشی، اما چون چندجایی کار داشتیم و تا بریم حسابی دیر شد، خسته شده بودی و خوابت گرفت.

به محض ورود مثل هر مهمونیٍ دیگه ای که افراد رو نمیشناسی کمی غریبگی کردی

اما با دیدن غزل جون و سایدا جون روت باز شد و از بغلم اومدی پایین.

میچرخیدی و بازی میکردی

وقتی رفته بودم تو آشپزخونه مامان غزل جون تو رو بغل کرد تا بنشونه روی مبل و ازت عکس بگیره

تو هم شاکی شدی و خوابوندی تو گوش غزل جون

(غزلم یه دنیا شرمند، تقصیر مامانت بود گلم نیشخند)

بعدش سایدا جون رفت از توی اتاق یه عروسک کوشولو آوورد

همینکه رفتی طرف سایدا جون تا اون عروسک رو ازش بگیری، سایدا جون با یه جیغ بنفش تو رو متوقف کرد...نیشخند

این شد که بغض کردی و لبات رو لوله کردینگران

حسابی از این صحنه خنده ام گرفته بود، آخه معمولا قلدر بازی در میاری

اولین بچه ی همسن خودت بود که زورش بهت رسیده بود هیچ تازه ازش ترسیده بودی!

کنارت نشستم و گفتم برو از نی نی بگیر عروسک رو

دلم میخواس بلند میشدی و مثه همیشه واسه داشتن چیزی که دوست داشتی تلاش میکردی

اما بلند نشدی

یادم اومد برات اسباب بازی آووردم

رفتم اسباب بازیهات رو آووردم و جلوت گذاشتمشون

سایدا جون میون اونا اومد تا همون ماشینی که تو دست تو بود ازت بگیره

و اینبار تو ندادی بهش و سایدا جون به گریه افتاد

کلا شلوغ بود و شیرین

به من خوش گذشت، مطمئنم به تو هم خوش گذشت

چون همینکه رسیدیم خونه خیلی آروم خوابت برد

 

پینوشت:

* خاله زهره ممنون از پذیراییت، همه چیز عالی بود

** سایدا هم مثل تو کاملا به مامانش وابسته اس

*** غزل فوق العاده آرومٍ!

**** تو عکس قبلی چقدر تپل بودی! چقدر لاغر شدی مامانی!

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (5)

خاله حکیمه(مامان غزل)
29 بهمن 92 17:54
چشمت نگیـــــــــــره بچه مو !!!! بچّه ام آروم نیست، باکلاس و با فرهنگه، مثل مامانش *** *** *** *** *** *** راستی نگفتی که ایلیا تو ماشین کِرِمِ تاریخ گذشته ام رو کش رفت. معلومه که ایلیا به مامانش رفته
مامان حدیث
30 بهمن 92 9:00
هر ثانیه در لحظه هایم “تکرار” میشوی و “تکراری” نمیشوی …
مامان حدیث
30 بهمن 92 9:16
کنارم نیستی اما دائم در کوچه های ذهنم قدم میزنی ! شاید رفاقت یعنی همین ….
مامان حدیث
8 اسفند 92 8:41
ﭘﺪﺭ ﻣﯽ ﮔﻔﺖ : ﻣﺤﺒﺖ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺑﺮﮒ ﻫﺎ ﺳﻨﺠﺎﻕ ﻣﺰﻥ، ﮐﻪ ﺑﺎﺩ ﺑﺎ ﺧﻮﺩ ﻣﯽ ﺑَﺮﺩ؛ ﻣﺤﺒﺖ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺁﺏ ﺟﻮﯼ ﺑﺴﭙﺎﺭ،ﮐﻪ ﺑﺎ ﺭﯾﺸﻪ ﻫﺎ ﻋﺠﯿﻦ ﺷﻮﺩ، ﺭﯾﺸﻪ ﻫﺮﮔﺰ ﺍﺳﯿﺮ ﺑﺎﺩ ﻧﯿﺴﺖ ...
محمدمعین کوچولو
9 اسفند 92 16:43
بالاخره وبم به روز شد. بدو بیا دوست جون.