محرم نود و سه
عزیز دلم
از شب اول محرم
هربار که توی خیابون ها چرخ میزدیم چشمت که به هیئت های عزاداری
یا دسته های سینه زنی و زنجیر زنی میفتاد
میگفتی بریم حسین حسین بینینیم
باباجون هم بخاطر تو و عشقت کنار میزد و میرفتیم شرکت میکردیم تو مراسم ها
اگه لایق بوده باشیم و ثوابی برده باشیم محرم امسال تمومش به واسطه ی تو بوده عزیزکم
اما اصل عزاداریمون چند روزی بود که تو روستای حسن اباد گذروندیم
حال و هوای محرم تو روستای کودکی پدرت بسیار تماشایی و فوق العاده اس
از شب هشتم محرم بیشتر اونجا هستیم
صبح زود روز هشتم که وارد روستا میشیم بوی خاک نم خورده و هیزم سوخته
بوی برنج نذری و نغمه ی نوحه که از همه ی خونه های قدیمی روستا بگوش میرسه
مشغول کار بودن پیر و جوون و ... حال خوشی به دل میده
دل آدم حسینی تر میشه با اون همه سادگی روستا انگار
امسال هم مثل سال های قبل شب هشتم بعداز مراسم یادواره برگشتیم سمنان
و صبح زود راهی روستا شدیم
چون تو معمولا تا ساعت نه و ده میخوابی
و ما مجبور بودیم صبح زود بریم، پتو به دورت میپیچیدم و تو رو میبردم
تموم مسیر خواب بودی اما همینکه میرسیدم پشت در خونه ی بابایی شون بیدار میشدی
تو پختن غذای نذری کمکمون میکردی
با دل و جونت به دسته ی عزادارایی نگاه میکردی
که طوق رو توی کوچه و پس کوچه های روستا میچرخوندن
و بعد هم لباس سقا میپوشیدی تا بری و توی دسته ی عزاداری اباعبدالله سینه بزنی
توی مسیر دسته که از تکیه ی حسن آباد
تا رفتن به استقبال دسته ی عزاداران روستای دلازیان و برگشت همون مسیر بود
بیشتر راه رو خودت راه رفتی اونم تودسته و کنار باباجون
اصلا هم بهونه نمیگرفتی که خسته شدم
اونقدر که دیدن دسته برات جالب بود
ایلیا تو دسته ی عزاداری همراه باباجون
پاکی و معصومیتت با لباسی که پوشیده بودی چندبرابر شده بود
یکی برات اسپند روی آتیش میریخت و یکی شیر نذری به دست های کوچیکت میداد
یکی سرت رو میبوسید و یکی با چشم های اشکی ازت عکس میگرفت
وقتی هم که برگشتیم خونه با مهمونهامون اونقدر خوب و صمیمی بودی
که وقتی توی حیاط مشول بودم برای چند دقیقه یادم رفت یه پسر کوچولو تو خونه دارم!!!
بعد هم با عمه جون و فاطمه و فراز (دختر و پسر عموی باباجون)
رفتی مهمونی خونه ی بی بی هاجر...
روز دوم که به همین منوال گذشت
از صبح که چشمات رو باز کردی ازمون میخواستی که ببریمت حسین حسین بینینی
چون صبح زود بیدار میشدی و کل مسیر رو پیاده راه میرفتی خیلی خسته و خواب آلود بودی
اما ذره ای بهونه گیری نمیکردی
توی دسته بابایی محمد مسئول نظم دادن و باز کردن راه بود...
و حسابی به عزادارای امام حسین (ع) خدمت میکرد
اینم عکس تو و بابایی آخر مراسم
برای نهار روز دوم خاله منیژه و خانوادش اومده بودن روستا
و تو طبق معمول از دیدن آناهیتا حسابی خوشحال شدی
غروب روز دوم رو توی روستای دلازیان بودیم
امسال بخاطر کمر درد باباجون روز عاشورا نرفتیم روستای حسن آباد...
امیدوارم چیزی رو جا ننداخته باشم.