یک روز در بــــــاغ وحش!
عزیز دل مادر
چند هفته ای بود که باباجون تصمیم گرفته بود تو رو ببره باغ وحش کوچیکی که تو شهرمون هست
تا حیوانات رو از نزدیک ببینی...
بر خلاف خیلی از بچه های هم سن و سالت از حیوانات هیچ ترسی نداری که هیچ خیلی هم بهشون علاقه داری
از وقتی هم که خیلی کوچکتر بودی اسم حیوونای زیادی رو بلد بودی
و با دیدن عکساشون تو کتابا سریع اسمشون رو میگفتی
بالاخره جمعه بیست و پنجم اردیبهشت
بعد از ظهر سه تایی راهی شدیم
اول که میخواستیم وارد محوطه ی باغ وحش بشیم، میگفتیم اینجا نریم!
بریم پارکی که وسیله ی بازی داشته باشه!
باباجون ازت خواست تا بری داخل و یه نگاهی بکنی
اگه خوشت نیومد زود میریم
اما همینکه حیوانات رو دیدی حسابی سر ذوق اومدی
وقتی جلوی قفس خرس رسیدیم
گفتی مامان اینجا بینین! خرس کوووچووولووو و مامانش!!
با اینکه هردو خرس بزرگ بودن و به یک اندازه
به یاد کتاب شب بخیر خرس کوچولوت افتاده بودی و فک میکردی اینا خرس های کتاب قصه ات هستن!
با حوصله و دقت جلوی قفس تک تک حیوونا ایستادی و تماشاشون کردی
وقتی آهوها رو از دور بهت نشون دادیم دویدی سمتشون
و همینطور که میدویدی شعر آهویی دارم خوشگلِ رو براشون میخوندی!
آهوها مشغول غذا خوردن بودن واسه همین دائم زبونشون رو بیرون میاووردن
تا علف های دور دهانشون رو بخورن
این واست سوال شده بود و میگفتی چرا آهو این طوری میکنه همش!!
وقتی رسیدیم انتهای باغ وحش که محل نگهداری سگ ها بود
سگ ها با حضور ما احساس خطر کردن و یهو با صدای خیلی بلند شروع به پارس کردن کردن
من که از ترس قلبم واسه یه لحظه نزدیک بود از حرکت بایسته
سریع کنارت نشستم و گفتم نترسی مامان جون!!
با تعجب نگام کردی و گفتی سگ که ترس نداره!
داره هاپ هاپ میگه!!
و من حسابی خجالت زده شدم!!
از باغ وحش خیلی خوشت اومد
هنوزم بعد از چند هفته هربار میخوایم ببریمت پارک و باهات مشورت میکنیم کدوم پارک بریم
اولین پیشنهادت پارکیه که حیوونا توش بودن!!!