عزیز دل مامان ایلیاعزیز دل مامان ایلیا، تا این لحظه: 11 سال و 6 ماه و 11 روز سن داره

نبض زندگی "ایلیا"

شروع دوباره...

سفر به بابلسر...

1394/3/5 11:32
نویسنده : مامان فاطیما
493 بازدید
اشتراک گذاری

عزیز دل مادر

پنج شنبه بیست و چهارم اردیبهشت

ساعت سه و نیم بعد از ظهر بود و تو تازه خوابیده بودی

منم داشتم برات شیربرنج درست میکردم که وقتی بیدار شدی بخوری

قرار بود باباجون تا ساعت هشت و نیم سرکلاس باشه

اما یهو تلفن زد و گفت که عمو مرتضی باهاش تماس رفته و قراره برن شمال

گفت زنگ بزنم با خاله منیژه هماهنگ کنم...

وقتی به خاله جون زنگ زدم گفت ساعت پنج و نیم حرکت کنیم!

و اینجوری شد که تو دو ساعت ساک ها رو بستیم و زدیم به جاااده

سفر فوق العاده ای بود و تو حساابی همراهی کردی

تو این سفر بیشتر همبازی اناینا جون بودی

وقتی رفتیم به سوئیتی که عمو مرتضی شون گرفته بودن

بر خلاف سفرهای قبل خیلی راحت وارد شدی

و همینطور که از پله ها میومدی بالا میگفتی من آقااااائم من بوزووگم!

دفعه ی اول که رفتیم دریا دلت نمیخواس بری جلو

و فقط و فقط وقتی آناهیتا جون دستت رو گفت و بغلت کرد رضایت دادی نزدیک بشی به دریا

با اناهیتا جون دم ساحل شن بازی کردی و برخلاف دفعه های قبل وسواست خیلی کم شده بود

این سطل شن بازی و وسیله هاش رو وقتی هنوز به دنیا نیومده بودی اناهیتا جون برات خریده بود...

یکی از لذت بخش ترین قسمت های سفرمون قایق سواری بود

که تموم مدتی که تو قایق بودیم تو میگفتی کی میرسیم!!

وقتی پیاده شدیم با هیجان خاصی گفتی: من برنده بودم! من نترسیدم!

اونقدر قشنگ این جمله رو گفتی که فک نکنم تا وقتی زنده ام از یادم بره

البته واقعیت این بود که کمی ترسیده بودی اما اصلا دلت نمیخواس نشون بدی

فدای غرورت بشم من...

روز بعد که داشتیم میرفتیم سمت دریا از دور قایق رو دیدی

با یه خنده ی زورکی گفتی قایق سوار نشیم!

منم گفتم نههه دیگه سوار نمیشیم همون یکبار بود...

وقتی رسیدیم دم ساحل و تو مطمئن شدی که دیگه قرار نیس سوار شیم

با پرروییِ تمام و لحن حق به جاانب گفتی: پاااشیم بریم قایق سوار شیم!!! خندهخنده

تا غروب دم ساحل بودیم و از منظره ی قشنگ و هوای عالی لذت بردیم

تو لحظه های غروب تو هم مات دریا و و خورشیدی که داشت غروب میکرد شده بودی و چشم برنمیداشتی

             

تو ساحل ماشین های مخصوص روندن رو شن رو دیده بودی و سوار شده و هیچجوری پایین نمیومدی!!

 

روزی که میخواستیم برگردیم چند ساعتی رو تو جنگل بودیم

زمین حسابی شیب داشت و من میترسیدم بزارم تنهایی راه بری

تو کل مدتی که اونجا بودیم نذاشتی پنج دقیقه هم آناهیتا جون بنشینه!

طفلک رو مجبور میکردی تا همش دستت رو بگیره و اون اطراف تو رو راه ببره

 

بیشتر عکس های خوشکلی که تو این سفر گرفتی هنر آناهیتا جونِ

 

نزدیکای فیروزکوه یه استراحت کوتاه تو یک دشت بزرگ داشتیم که خیلی خنک بود...

و اینهم آخر سفر، میون عروسک های آناهیتا جون، خونه ی خاله منیژه...

سفر خیلی خوبی بود، مرسی از دعوتتون خاله منیژه و عمو مرتضی...

و مرسی از تموم محبتی که به ایلیای من داری آناهیتای نازنینم

خیلی خوشحالم حالا که تفاوت سنی ایلیا با خاله هاش انقدر زیاده

یه دختر خاله داره که براش مثل خاله کوچیکه میمونه

 

پسندها (1)
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (6)

مامان ويانا
5 خرداد 94 11:49
سلام بسیار خوش حال خواهم شد به من رای بدهید عدد 36 رو به 1000891010 ارسال کنید من به دخملی رای دادم
مامان غزل جون
11 خرداد 94 8:31
ناز بودن صورت ایلیا یک طرف نحوه ی عکس گرفتن شماها خیلی قشنگ و هنریه آفرین به مامان هنرمند ایلیا جون
آناینا
20 خرداد 94 0:44
فدای پسرخالم بشم که اگه نباشه کل طایفه افسردگی میگیرهههه
اناهیتا
20 خرداد 94 0:45
بهترین سفر عمرم بود،مخصوصا این قسمت قلب و عکس ایلیا جووووونییییییییییییییی شهیدتممممممممم
اناهیتا
20 خرداد 94 0:48
ممنون هنر از ما نیس هنر از خداست که ایلیاجونمو اینقده خوشگل نقاشی کرده ، اون قایق رو که منم تا عمر دارم یادم نمیره
آناینا
20 خرداد 94 0:52
خاله توی یه پست کامل نقش تربیتی مورچه رو هم بنویس ، تازگیا مامان اینا میخوان بهم بگن یه کاری بکنم مورچه میشن