من بزرگ شدم!
عزیز دلم
یکی دو شب پیش بعد از شام رفتیم بیرون تا کمی دور بزنیم...
همینکه رفتیم بیرون تو گفتی بریم پارک و ما هم اطاعت امر کردیم
تو پارک شقایق شش تا سرسره ی کوچیک داره که تو همیشه با اونا بازی میکنی
یعنی همینکه میریم پارک سریع خودت میری سمت سرسره ها و شروع به بازی میکنی
سرسره ها یکجا نیستن و تو خوب بلدی که کجا باید سرسره های کوچیک رو پیدا کنی
اینبار که رفتیم پارک، خیلی خیلی شلوغ بود
تعداد زیاد بچه ها که با شوق بازی میکردن و از سرسره های بزرگ بالا میرفتن تو رو به وجد آوورده بود
از پله های سرسره ی کوچیک بالا رفتی، بعد یک نگاه به بچه هایی انداختی که داشتن بالاتر میرفتن
و یک نگاه به ما که کمی دورتر ایستاده بودیم تو رو نگاه میکردیم
بعد به سرعت جت از پله های سرسره ی بزرگ بالا رفتی و نشستی روش
تا باباجون بهت برسه تو مسیر سر خوردن بودی
باباجون با دست کمی سرعتت رو کم کرد
وقتی اومدی پایین گفتی دیگه منو نگه ندار من بزرگ شدم
و به سرعت دوباره پله های سرسره ی بزرگ رو بالا رفتی!!
چندباری که بازی کردی چشمت به یک سرسره ی بزرگتر افتاد
اما نمیتونستی راهش رو پیدا کنی که چجوری بهش برسی
گیر داده بودی که بری بالا اما هم اون سرسره خیلی بالا بود هم ازدحام بچه ها خیلی زیاد بود و من میترسیدم
از اون بالا بندازنت پایین
واسه همین باباجون مجبور شد تا اون بالا تو رو همراهی کنه
بودن باباجون میون اون همه بچه که از سرسره بالا میرفتن صحنه ی جالبی بود
اما متاسفانه گوشیتو جیب باباجون بود و نشد عکس بگیرم ازتون
خلاصه که اون شب، شب سرسره های بزرگ بود!!!!!