یادداشت های یک مادر
عزیز دلم سلام
از من خرده نگیر برای دیر به دیر به روز شدن وبلاگت
کامپیوترمون خراب بود و دسترسی نداشتم به جایی که خاطراتت رو ثبت کنم
الانم هم از لپ تاپ بابایی عبدالله واسه بروز کردن وبلاگت استفاده کردم...
ممکن تاریخ بعضی از خاطراتت رو یادم نیاد
اما به جاش
این روزها، برای من وو تو پر بوده از گردش و بیرون رفتن
این چند وقت بابایی درگیر امتحانا بود
و من از کچکترین فرصتی که پیدا میکردم استفاده میکردم و تو رو به گردش میبردم
تا هم تو لذت ببری
و هم باباجون تو محیط آروم خونه بتونه به درسهاش برسه
خدا رو شکر امتحانای باباجون تموم شد...
اما قول میدم گردش و پارک گردی ما تمم نشده باشه
****
تو خیلی از وبلاگایی که بچه هایی هم سن و سال تو دارن میخونم که بچه هاشون کاملا به بازی هایی
که تو گوشی هست مسلط هستن
میتونن تو گوشی ها بچرخن و فایل یا برنامه مورد نظرشون رو باز کنن
راستش وقتی اینا رو میخونم دلم میخواس تو هم اینا رو بلد بودی
اما بعد به مزیت کاری که من و باباجون برای سلامتی تو کردیم فک میکنم و با خودم میگم اینا رو هروقت که باشه میتونی یاد بگیری
مهم سلامتی توء
آخه میدونی؟ از وقتی که تو هنوز تو دلم بودی و به این دنیا نیومده بودی
باباجون خیلی حساس بود به این که امواج گوششی برات ضرر داره
موقعی که توی شکمم بودی اصلا نمیذاشت گوشی رو نزدیک شکمم بگیرم
وقتی بدنیا اومدی و خیلی از بچه ها با آهنگی که از گوشی ماماناشون پخش میشد میخوابیدن
باباجون نمیذاشت گوشی رو نزدیکت بیارم
الانم که کلا ممنوع بازی با گوشی
مگه اینکه خیلی شرایط خاص باشه...
حتی بخاطر اینکه عادت نکنی به گوشی یه مدت من گوشی نداشتم...
امیدوارم وقتی بزرگ شدی خرده نگیری ازمون و بدونی واسه سلامتی خودت اینکارو کردیم!!!!