پارک با دایی و بچه ها
عزیزکم
گفته بودم که کم کم سعی میکنم مستقل تر باشی
گاهی که خونه ی عزیز هستیم و بابایی عبدالله میخواد بره نانوایی و مغازه ی عمو تو رو میبره
فصل توت که بود هر روز بعدازظهر باهاش میرفتی توت خوری
با مامانی میری پارک جلوی خونشون
با بابایی محمد میری بیرون دور میزنی
این هفته هم که خونه ی بابایی عبدالله بودیم
بعد از ظهر از ساعت شش تا نه شب
دایی بهمن ، تو و حمیدرضا و علیرضا و علی رو برد پارک شقایق
دایی اول همتون رو برده زمین بازی و جایی که سرسره ها هست
بعد از دور قلعه ی بادی رو دیدی و به دایی اصرار کردی که تو رو ببره اونجا
دایی هم همتون رو برده اونجا
واستون بلیط گرفته و همه رفتن داخل
اما تو نرفتی!!!!!
من میدونستم که تو فقط از بیرونش خوشت میاد و وقتی بری نزدیک پشیمون میشی
خوب بالاخره باید یبار امتحان میکردی دیگه
دایی هم تو رو برده سوار ترن کرده و بعد هم باب اسفنجی...
البته عکسی از گردشت با دایی نداریم
و این عکس ها مربوط به یه روز دیگه اس که بعد از اینکه دایی تو رو سوار ترن کرد باهاش آشنا شدی
گیر دادی که دوباره ببریمت...
فکر کنم الان اسباب بازی مورد علاقه ات تو شهربازی این ترن
طوری ژست میگیری و فرمون رو میچرخونی انگار واقعا تو داری قطار رو راه میبری
من فدااااااای تو بجااای همه گل ها تو بخند...