ماه رمضان
عزیز دل مادر
یک ماه بندگی گوارای وجودت
بله گوارای وجود تو که پا به پای من و پدرت سر سفره افطار و سحر مینشستی
موقع نمار کنارمون نماز میخوندی...
موقع قرآن خوندن توام یک کتاب دعا به دستت میگرفتی و کنارمون مینشستی
تو شب های احیا باهامون همکاری کردی و تو مسجد فوق العاده بودی
خلاصه که تو هم مثل ما یک ماه متفاوت داشتی
امسال کمی بزرگتر شده بودی و توجیحت که چرا من و بابا جون نمیتونیم کنارت نهار بخوریم سخت بود
هربار میگفتم باید اذان بگن تا ما غذا بخوریم
الله اکبر میگفتی و دل من رو میبردی
بعد ماه مبارک یک روز داشتم از کشمش هات که تو کاسه بود میخوردم
کمی کشیدی عقب و گفتی تو روزه ای! نخور!!!
در مورد خاطرات این ماه
متاسفانه قسمت زیادی از عکس هام تو جابجایی کامپی.ترها پاک شد
و من هم تا عکس ها رو نبینم نمیتونم خاطرات رو بنویسم
تو پست بعد عکس ها و مطالبی که یادم مونده برات مینویسم
تو کل این ماه شاید پنج روز افطار خونه بودیم....