افطار در شهمیرزاد
عزیزکم
مدتی بود که باباجون ازمون میخواس که با دوستاش بریم بیرون اما واقعا برام سخت بود
چون میدونم تو وقتی با آدمای جدید روبرو میشی کمی سخت ارتباط برقرار میکنی
خلاصه که یکی از روزای آخر ماه رمضون رفتیم شهمیرزاد به خونه ی یکی از دوستای باباجون
وقتی وارد شدیم تا نیم ساعتی بهونه گیری میکردی که بریم
اما وقتی اذان گفتن و با بچه ها سر سفره ی افطار نشستی کم کم یخت باز شد
از راست به چپ: محمد یاسین کاشی، محمد یاسین شهروی، ایلیا جون، فاطمه زهرا شهروی
اون شب خاله ها و عمو ها اونقد با مهربونی باهات بازی کردن که زودتر از انتظارم باهاشون گرم گرفتی
بعد افطار رفتیم تو فضای سبز نشستیم
برا اولین بار با بچه ها قایم موشک بازی کردی
و چقدر از این بازی خوشت اومد!!
و بعد هم درست کردن آتش و خوردن کباب داغ حسابی اون شب رو یه شب خاطره انگیز کرد برات
نکته ی جالب اینجا بود که آخر شب وقتی بهت میگفتیم وقت رفتنِ و باید بریم!
میگفتی : نههههههههههه همینجا بمونیم