عزیز دل مامان ایلیاعزیز دل مامان ایلیا، تا این لحظه: 11 سال و 6 ماه سن داره

نبض زندگی "ایلیا"

شروع دوباره...

نوروزنامه...

1395/1/16 13:20
نویسنده : مامان فاطیما
139 بازدید
اشتراک گذاری

عزیز دلم

از وقتی داداش به دنیا اومد ما خونه ی عزیز بودیم

اما شب سال نو اومدیم خونمون تا چهارتایی سال جدید رو تو خونمون شروع کنیم

عزیز وسایلی که برای چیدن هفت سین نیاز بود بهمون داد تا یه هفت سین کوچیک بچینیم

وقتی رسیدیم خونه اونقدر ذوق داشتی اولین کاری که کردی این بو که ازم خواستی هفت سین رو بچینیم

منم چون تند تند باید یه عالمه کار میکردم

وسایل و ظرفا رو گذاشتم پیشت و رو میز رو خالی کردم

بعد هم بهت گفتم هرجور که دوست داری هفت سین رو بچین

تو هم یکی دو ساعتی باهاش سرگرم بودی

اینم سفره ای که چیدی

واقعا دلم نیومد چیزی رو جابجا کنم

خیلی قشنگ و با سلیقه چیدی گل خوشبوی من

صبح تقریبا ساعت هشت صبح لحظه تحویل سال بود

تا نزدیکای تحویل سال نو خوابیده بودی

کمی که مونده بود به تحویل سال باباجون صدات کرد و گفت: داره عید میشه!!!

تو هم با ذوق بیدار شدی و گفتی حاجی فیروزم میاد؟!!!

سال رو کنار هم تحویل کردیم

خیلی دلمون میخواس بریم امامزاده ... اما بخاطر داداش نمیشد...

بعد از تحویل سال رفتیم خونه ی عزیز

برات جالب بود این همه رفت و آمد و شلوغی

با بچه هایی که میومدن اونجا همبازی میشدی

خیلی دلم میخواس با همشون ازت عکس میگرفتم

چون دیدن خیلی هاشون همین سالی یباره!

و میدونم وقتی بزرگ شی همین سالی یکبار هم نمیبینیشون

اما تو جدیدا زیاد عکس گرفتن رو دوست نداری

و ترجیح میدی خودت عکاس باشی و عکس بگیری

حتی نتونستم یه عکس درست و حسابی از تو و هفت سین بگیرم!!!

(لباسی که تنت یکی از لباسای نوروزیت)

خلاصه که تا روز دوازدهم فروردین بساط عید دیدنی و مهمون خونه ی عزیز براه بود

یه نکته ی جالب این بود که وقتی بچه ای هم سن و سالت میومد خونه ی عزیز

یکی از اولین کارایی که میکردی این بود که بهشون میگفتی بزرگ شدی

و میگفتی بیاید قد بگیریم

و سریع همتون دستاتون میرفت بالا

خیلی صحنه ی با مزه ای بود

نمیدونم اینو از کی یاد گرفتی ... ولی جدیدا بلندی قدت برات خیلی مهم شده!!

امسال فقط خونه ی مامانی و دایی ها و خاله ها رفتیم عید دیدنی

چون سخت بود برام...

خیلی دلم میخواس میشد که بریم خونه ی همه ی اهل فامیل

چون امسال متوجه مفهوم عید شده بودی بودی و دائم میگفتی:

چرا ما نمیریم عید دیدنی؟!

پس ما کی میریم عید دیدنی؟

ببخش عزیزکم ... انشاالله سال بعد جبران میکنیم...

روز سیزدهم هم خونه ی عزیز بودیم

تو حیاط و پارکینگ

بساط کباب و بازی براه بود

اما من بیشتر تو خونه بودم تا داداش محمد مهدی سرما نخوره و نشد عکس خوبی ازت بگیرم...

 

انشاالله امسال برای همه سال خوبی باشه و برای خانواده کوچیک ما...

پسندها (1)
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (0)