عزیز دل مامان ایلیاعزیز دل مامان ایلیا، تا این لحظه: 11 سال و 5 ماه و 24 روز سن داره

نبض زندگی "ایلیا"

شروع دوباره...

خونه ی دایی

یک شب که همگی جمع بودیم خونه ی دایی... راستش به محض ورودمون لباساتو در آووردی و پرت کردی یک طرف و رفتی تو اتاق سراغ بازی و فقط واسه این عکس و شام چند لحظه ای آووردمتون تو پذیرایی... ...
13 اسفند 1395

خونه ی خاله

یه شب از شبا رفتیم خونه ی خاله اون شب خیلی بهت خوش گذشت کنار آناهیتا جون   بازی و خنده و سر و صدا اونقد که فکر کنم بعد از رفتنمون همسایه های خاله یه نفس راحت کشیدن... پسری یعنی وقتی بزرگ شی رابطت با دختر خالت چطوریه؟! ...
1 دی 1395

تولد زهرا

ایلیا جونم دوم آذر تولد زهرا جون بود و عزیز و بابایی باز هم زحمت گرفتن جشن تولد و کیک و شام رو کشیده بودن یه جمع شاد و پر از خنده خدا رو شکر که این بهونه ها واسه شادی دلا هست... اون شب خیلی بهت خوش گذشت مخصوصا که بابایی عبدالله وسیله های آتیش بازی گرفته بود و آخر شب پر از هیجان بود...     زهرای قشنگم تولدت مبارک ...
12 آذر 1395

و اینک ...

تـــــــولــــــــــــــدت مبارک   بی همتای من   تویی اون تک گل پاییز میون یک باغ زیبا تویی امشب خالق این خنده های رو لب ما مثل ماه آسمونی تو پر از عشق و امیدی تو یه هدیه از خدایی که به دست ما رسیدی ...
29 آبان 1395

تولد علیرضا

ایلیا جونم بعد از برگشتن از قم تولد علیرضا جون بود هفتم مهر ماه عزیز و بابایی هر سال برا نوه هاشون تولد میگیرن و طبق معمول تولد امسال علیرضا هم خونه ی اونا بود...   فوت کردن کیک تولد علیرضا هم مسؤولیتی بود که دوباره و دوباره تو بر عهده گرفتی   خوشحالم که این جمع های شاد هست یک روزی فقط از این جمع ها خاطره میمونه وقتی بزرگتر شید و گرفتار روزمرگی... دیگه فرصتی واسه این دوره همی ها نمیمونه... زود بزرگ نشو مادر بچه بمون و بچه گی کن از ته دل بخند و ساعت ها از فوت کردن شمع تولد سرمست باش.. ...
27 مهر 1395

تولد عمه عارفه

ایلیا جونم هجدهم شهریور ماه تولد عمه عارفه بود الان مدتی بود که دلت میخواس برا عمه عارفه یه عروسک بخری و همش میپرسیدی پس کی تولد عمه میشه اون روز از صبح خونه ی مامانی بودیم اما خوب جشن تولد عمه جون شب بود برف شادی و نخ شادی که بابایی محمد اون شب خریده بود حسابی دلا رو شاد و لبا رو خندون کرد... همه ی بخش های تولد اون شب رو دوست داشتی و بهت خیلی خوش گذشت فقط تا کارامون تموم شه و برسیم به قسمت کیک خوردن حسابی کلافه شدی دیگه داشت کار به گریه میرسید که بابایی و مامانی گفتن زودتر کیک رو ببریم اینجا هم دیگه کم آووردی     عمه عارفه ی مهربون تولدت مبارک.... دلت شاد ... لبات...
26 شهريور 1395

مارال

ایلیا جون پونزدهم شهریور یه عصر دلنشین خونه ی عموی من... همبازی شدن تو و مارال خیلی قشنگ بود اما خوب عکساش تو گوشی خاله منیژه موند... مارال جون تو رو برد و همه ی جاهای خونه ی بابابزرگش رو بهت نشون داد     تو و مارال جون فقط سه روز فاصله ی سنی دارید ...
26 شهريور 1395

دوستانه ...

ایلیا جونم دوره همی دوستانمون اینبار خونه ی ما بود بیست و پنجم مرداد و تو و غزل و سایدا و سحر و محمد مهدی کوچولوهای جمع مون بودید اونقدر خوب تو و غزل و سایدا همبازی بودید که فکر کنم تو کل مدت غیر از لحظه ی ورود ما نیومدیم تو اتاق بهتون سر بزنیم   کلا دوست داری اسباب بازیهات رو نشون بدی به بچه ها و با هم بازی کنید حتی تبلتت رو هم آووردی تا به غزل و سایدا جون نشون بودی (تو اتاق بودید اومدم دیدم سه تاییتون نشستید لبه ی تخت و تو داری بازیها رو نشونشون میدی غزل جون گفت اینا که دخترونه نیس! گفتی الان از اینتترنت برات میگیرم!) اما دوست نداشتی سحر جون به اسباب بازیهات دست بزنه! وقتی دلیلش رو ازت پرسیدم گ...
31 مرداد 1395