عزیز دل مامان ایلیاعزیز دل مامان ایلیا، تا این لحظه: 11 سال و 5 ماه و 25 روز سن داره

نبض زندگی "ایلیا"

شروع دوباره...

حنابندون

نازنینم چند روز پیش حنابندون سمیرا جون (دختر خاله ی باباعلی ) بود از صبح حسابی ذوق داشتی و منتظر بودی تا شب بشه و بری عروسی شب گه رفتیم خونه ی خاله همینکه آهنگ قطع میشد شاکی میشدی قبل از اومدن عروس هم دایم سراغ عروس رو میگرفتی وقتی عروس اومد و جشن شروع شد، با وجود اینگه حسابی خسته بودی و خوابت میومد اصلا کم نذاشتی و کلی رقصیدی ببین چقدر چشمات خسته اس و خواب داری واقعا نمیدونم تو و حدیث اینجا داشتین چکار میکردین فقط به نظرم صحنه جالبی اومد و ازش عکس گرفتم اینجا هم حنا گذاشتی به دستات الهی که همیشه دلت شاد باشه نازنینم خاله سمیرا الهی که خوشبخت باشی ...
18 مهر 1394

زیارتتون قبول

شاید سال ها بعد وقتی این خاطره رو میخونی یه جایی لابلای کتابای تاریخیتون نوشته شده باشه راجع به مراسم حج امسال و خون هزاران مسلمانی که در منا جاری شد... تمام خانواده ها حتی اون هایی که حاجی نداشتن دایم با نگرانی پیگیر اخبار بودن خدا صبر بده به همه ی اونهایی که عزیزانشون رو از دست دادن شکر خدا حاجیِ خانواده ی بابا علی به سلامت برگشت و هفته ی گذشته مهمانی و ولیمه میداد چقدر رابطه ات با امیر جواد نازنینم خوبه... چقدر دلم میخواس یه برادر به سن و سال اون داشتی اونقدر تو سالن هواتو داشت که با خیال راحت نشسته بودم و فقط چند باری دنبالت اومدم... اون شب بازی بین بچه ها برات خیلی شیرین بود و حسابی بهت خوش گذشت ...
18 مهر 1394

خوش اومدی سحر بانو

عزیز دلم یکی از روزای اول مرداد رفتیم خونه خاله حکیمه چند وقته پیش یه فرشته ی کوچولو به جمع خونواده خاله حکیمه اضافه شد سحر جون خوش اومدی اون روز خیلی بهت خوش گذشت با غزل جون و سایدای نازنینم حسابی بازی کردی بدون دخالت ما، تنهایی میرفتید تو اتاق و بازی میکردید فقط آخرش اتاق غزل بانو ترکیده بود بسکه اسباب بازی ریخته بودید وسط اتاق سحر مثل یک فرشته آروم و ناز بود خیلی از دیدنش خوشت اومده بود نازش میکردی و هر وقت گریه میکرد آروم کریر رو تکون میدادی و براش دست میزدی تا آروم شه غزل جون یه خونه ی بازی کوچیک داشت که ازش خوشت اومده بود بیشتر زمانی رو که اونجا بودی...
25 مرداد 1394

بابایی عبدالله

آخرای اسفند تولد بابایی عبدالله ما و دایی ها و خاله ها بیشتر روزای هفته خونه ی بابایی عبدالله هستیم تو یکی از روزای آخر اسفند تو این دورهمی مون عزیز جون با گرفتن یک کیک، شصت و پنجمین سال تولد بابایی عبدالله رو جشن گرفت... البته جشنی به نام بابایی و به کام نوه های عزیزش!              ...
11 فروردين 1394

دید و بازدید...

عزیزکم امسال خبری از دید و بازدید های نوروزی نبود ... تو یکی از روزهای اول سال نو برای دیدن بی بی هاجر رفتیم به روستای حسن آباد هوا گرم و حسابی بهاری بود واسه همین تو حیاط پیش بی بی نشستیم... داشتم پست های عیدانه ی سال های قبل رو میخوندم... این عکس که مال سال نود و دو هست رو دیدم ماشاالله چقدر بزرگ شدی عزیزم... روزهایی که میریم خونه ی بابابزرگ (خدا رحمتش کنه) خیلی سخته که از باغ جدات کنم و بیارمت تو خونه البته فقط تو نیستی که اینطوری هستی همه ی دوستای کوچولوت همینطورن                          ...
11 فروردين 1394

مهمونی خونه ی عمه و عمو

چند روز پیش عمه گوهر، عمه ی باباعلی دعوتمون کرده بود خونشون... خیلی طول کشید تا وقتی رسیدیم یخت باز شه صمیمی شی با همه اما خوب بالاخره روت باز شد، تو خونه ی عمه گوهر تک تک وسیله ها رو مورد ارزیابی قرار دادی چیزی که بیشتر از همه جالب بود یه عکس از بچگی های باباجون روی دیوار خونشون بود! وقتی گفتم بهت این باباجونِ خوشت اومده بود و هر ده دقیقه میومدی و میپرسیدی این نی نی باباجونِ؟! عمه گوهر ازمون قول گرفته تا یکی از عکس های تو رو هم ببریم تا بزنه به دیوار خونه اش     یک شب هم خونه ی عمو ابوالفضل رفتیم که اینبار وقتی وارد شدیم فقط و فقط دو دقیقه تو بغلم موندی! بعد انگار خونه ی...
7 اسفند 1393

مهمونی غزل جونی

ایلیا جان امروز مهمون خونه ی غزل بانو بودیم من و تو و خاله س تاره با هم رفتیم و اما طبق معمول با ورودمون به آسانسور بنای ناسازگاری گذاشتی... وقتی هم که وارد خونه شدیم میگفتی بریم!! تا اینکه خاله حکیم ه هوارتا شکلات آوورد و داد بهت و تو رضایت دادی بیای تو.. محمد معین جون و خاله مریم قبل از ما اومده بودن و سایدا جون و مامانش و خاله زهره و خاله نفیسه بعدا بهمون ملحق شدن تو و غزل جون ظ هر نخوابیده بودید و خوابتون میومد سایدا جون هم از خواب بیدار شده بود و بدخواب بود این میون محمد معین جون فقط حسابی سر کیف و خوش اخلاق بود   تمام مدت، قبل از خوردن عصرونه سرتون به شکلا...
24 دی 1393