عزیز دل مامان ایلیاعزیز دل مامان ایلیا، تا این لحظه: 11 سال و 5 ماه و 24 روز سن داره

نبض زندگی "ایلیا"

شروع دوباره...

مهمونی مامانی

چند شب پیش خونه ی مامانی مهمونی بود دوست کوچولو و قدیمی تو حدیث بانو هم اونجا بود از صبح به هوای بازی با حدیث رفتیم خونه ی مامانی بعد از ظهر بعد از برگشتنمون از کلاس ژیمناستیک با اینکه همیشه میخوابی علاقه ای به خوابیدن نشون ندادی و دلت میخواس بازی کنی اما خوب جنس بازیهاتون فرق داش اون شب خنده بود ... بازی بود ... گریه بود ... قهر بود... اما چیزی که قشنگ بود بزرگی دل شما بچه ها بود بی کینه بودن و مهربونیتون اون شب هیچکدومتون دلتون نمیخواس از اون یکی جدا شه آخر شب دست همدیگه رو گرفته بودید تو میخواستی حدیث رو بیاری خونمون و اونم میخواس تو رو ببره خونشون اون شب بعد از رفتن حدیث بانو تا خونه ...
31 مرداد 1395

ختم قرآن

ایلیا جونم نهم اردیبهشت ماه خونه ی خاله منیژه ختم قرآن بود ما هم رفتیم اونجا مراسم رو تو پارکینگشون گرفته بودن وقتی وارد شدیم تو متعجب شدی و گفتی چرا خانوما تو پارکینگ دارن اذان میخونن؟! بعد هم تو رفتی بالا و سرگرم بازی با علی و علیرضا     ...
13 ارديبهشت 1395

خونه ی خاله

عزیز دل مادر بیست و پنجم فروردین از اونجایی که تو عید شرایط رفتن به خونه ی خاله منیره فراهم نشده بود رفتیم اونجا و خانواده ی پایه هم با یه تماس همگی اون شب اونجا حاضر شدن این شد که جمع خاله و ها و دایی ها جمع و کیف شما ها حسابی کوک شد پایدار باشه این جمع ها و این شادی ها انشاالله... ...
13 ارديبهشت 1395

تولد عمه زهرا

ایلیا جونم بیست و دوم فروردین ماه تولد عمه زهراس بعد از ظهر اون روز عمو فرزاد به بابا زنگ زد و واسه یه جشن سوپرایزی دعوتمون کرد خونه ی مامانی بهت گفته بودیم تولد عمه اس و تو به محض ورود منتظر کیک بودی و نزدیک بود سوپرایز عمو فرزاد رو لو بدی هدیه ی تولد عمه عروسک یکی از مینیون ها بود و من نگران بودم تو با دیدنش بهونه گیری کنی چون تو عاشق مینیون ها هستی امااا اصلا اینطوری نشد... گرفتی دستت و نگاهش کردی و تمام! من به فدای تو... عمه زهرا تولدت مبارک با یه دنیا عشق بغل هم نشستن شما دو تا و یهویی عشقولانه شدن تو ...   ...
13 ارديبهشت 1395

دوره همی

ایلیا جونم چند روز پیش مهمون خونه ی خاله سمیرا و سایدا جون بودیم قرار بود اون روز با باباجون بری کلاس نقاشی اما ترجیح دادم بیای اونجا و با بچه ها بازی کنی تو و غزل جون و سایدا جون خیلی خوب و قشنگ همبازی بودید من جایی نشسته بودم تا بتونم ببینمتون و خیالم راحت باشه دائم من رو میبردی تو اتاق و اسباب بازیهای سایدا که شبیه تو بود رو بهم نشون میدادی و میگفتی منم اینو دارم! یه اتفاق جالب که افتاد این بود که وقتی حرفی میزدی یا کاری میکردی که غزل یا سایدا خنده شون میگرفت بارها و بارها اون کار رو تکرار میکردی تا بخندن خیلی برام جالب بود که تو این سن لذت میبری از خندون اون ها! خاله سمیرا زحمت کشیده بود و یه عالمه خ...
3 ارديبهشت 1395

خونه ی دایی بهمن

هفته ی پیش مهمون خونه ی دایی بهمن بودیم واقعا برای من سخت شده بیرون از خونه هواتو داشته باشم و دنبالت راه بیام همینجا ممنونم از اونایی که تو این چند ماه باهام همکاری کردن خصوصا آناهیتای عزیزم هربار که خونه ی عزیز هستیم و اون ها هم اونجان کلا نمیبینمت و با اون سرگرمی خوشحالم که با وجود اون وقتت رو جلوی تلویزیون نمیگذرونی اون شب هم خونه ی دایی بهمن برده بودتون تو اتاق علیرضا و دو سه ساعتی سرگرمتون کرد با درست کردن کاردستی و بازیهای فکری فقط آخرش سردرد گرفته بود     قااایم موشک و بازی تو و علیرضا البته پشت بخاری خااااموش     ...
17 بهمن 1394

مهمانی

سلام عزیزکم بارم با کلی تاخیر اومدم یه عالمه شرمنده... یه شب خوب پاییزی مهمون خونه ی خاله سارا (خاله ی باباجون) بودیم اون شب حدیث جون هم اونجا بود تو خیلی دوست داشتی باهاش بازی کنی اما خوب تو بازیهات پسرونه اس و زیاد مناسب برای بازی با حدیث جون نبود دوست داشتی دنبالش کنی اون دنبالت کنه و تو رو بگیره باهاش بچرخی باهاش کشتی بگیری خلاصه که کلی باید حواسمون بهتون میبود با وجود این در کنار حدیث جون یه شب خوب و بیاد موندنی داشتی ممنون از خاله جون بابت اون شب...   ...
7 آذر 1394

عروسی دختر خاله

نازنینم چون جدیدا نشستن و تایپ کردن کمی برام سخت شده دیر به دیر برات مینویسم تقریبا یک ماه پیش عروسی دختر خاله باباجون بود تازگیا خیلی بیشتر به باباجون نزدیک شدی تو مهمونی های خونوادگی کنار باباجون مینشینی تو مراسم ها هم بیشتر تو قسمت مردونه هستی خوب هیچی نباشه در آستانه ی سه سالگی هستی و مردی شدی برای خودت روز عروسی نهار رو خونه خاله سارا بودیم بعد هم تو و باباجون اومدید خونه از ساعت چهار بعد از ظهر که من رفتم آرایشگاه پیش باباجون بودی وقتی رفتیم سالن هم مستقیم با باباجون رفتی قسمت مردونه بعد از اینکه تو و باباجون شامتون رو خوردید و آخرای مراسم بود اومدی تو قسمت زنونه اونقدر خوابت میومد که وقتی تو ماشین...
11 آبان 1394

تولدت مبارک علیرضا

هفتم مهر تولد علیرضای عزیزم شب قبلش به مناسبت تولدش یه جشن کوچیک خونه ی عزیز داشتن تو هم عاشق جشن و شادی هستی میگفتی امشب تولد من و علی و علیرضاس بهت خوش گذشت و با بچه ها بازی کردی   نمیذاشتی علیرضا شمع روی کیک رو فوت کنه میگفتی تولد منه میخواستم تو رو ببرم تو اتاق تا علیرضا راحت شمع کیک رو فوت کنه اما دایی بهمن گفت جشن واسه بچه هاس شمع رو چند بار روشن کرد و همتون با هم فوت میکردید اونقد بازی کردی که بعد از خوردن شام دیگه نا نداشتی بنشینی و نشسته داشت خوابت میبرد آخر شب تموم بادکنک ها رو جمع کردی و با خودت آوودی خونه!! دست گلت درد نکنه ...
18 مهر 1394