عزیز دل مامان ایلیاعزیز دل مامان ایلیا، تا این لحظه: 11 سال و 5 ماه و 24 روز سن داره

نبض زندگی "ایلیا"

شروع دوباره...

زمان مثل برق و باد میگذرد...

عزیزه دردانه یه وقتایی که بر میگردم به گذشته یه وقتایی که فکر میکنم به این بیست و چند ماه باورم نمیشه سرعت گذر زمان خیلی زیاده همین دیروز بود لحظه ای که پرستار با خنده تو رو به من نشون داد و گفت پٍسسسسسسسسسَره! لحظه ای که با شنیدن اولین صدای گریه ات تموم ناراحتی ها و ترس و دلهره ام از یادم رفت و با اون حالم میگفتم جااااااااان فدای صدات شم! و دکتر بیهوشی به شوخی میگفت خوبه الان بیهوشت کنم؟! خدایا! شکرت چهار روز از ورودت به بیست و سومین ماه زندگیت میگذره مبارک باشه عزیزکم ایلیای بیست و دو ماهه و چهار روزه - ایلیای ده روزه ...
25 شهريور 1393

تولد مامان فاطیما...

بیست و دوم مرداد یه روز معمولی مثل بقیه ی روزا بود... ساعت ده دقیقه به هفت صبح از خواب بیدار شدم اما چند دقیقه بیشتر نگذشته بود که فهمیدم امروز اونقدرا هم معمولی نیست باباجون حسابی غافلگیرم کرد یه شاخه رز زرد (من عاشق رز زردم) از طرف خودش یه شاخه رز قرمز از طرف ایلیا یه شیشه ادکلن خیلی خوشبو از طرف ایلیا و یه گوشیٍ قشنگ از طرف خودش... شب هم یه دور همی ِ کوچیک خونه ی عزیز جون ممنون همسرم، ممنون پسرکم ممنون برای این همه خوشبختی که با حضورتون به من هدیه دادید ردپایت در تمام خاطرات شیرین زندگیم هست...   ...
25 مرداد 1393

سی خرداد*تولد باباجون*

خدای خوبم بهانه های زندگی ام را در پناه خودت سالم و سلامت بدار بدون آن ها زندگیم هیچ معنا و مفهومی ندارد، سپاس برای بودنشان   باباجون ممنون برای تمام همراهیات ممنون برای صبر و مهربونیات ممنون برای خنده ها و بازیهات تولدت مبارک ...
31 خرداد 1393