عزیز دل مامان ایلیاعزیز دل مامان ایلیا، تا این لحظه: 11 سال و 5 ماه و 24 روز سن داره

نبض زندگی "ایلیا"

شروع دوباره...

مثل اون قدیما بگیرم تو آغوش، تو گوشم بخون که...

همیشه عاااااشقت بودم اما از ثانیه ای که مادر شدم طور دیگری دوستت دارم... تازه فهمیدمت مادرم انگار تمام حجم مادرانگی ات با اولین گریه ی ایلیای کوچکم وارد قلبم شد... و تازه فهمیدم تمام نگرانی های مادرانه ات را... همیشه عااااشقت بودم و هستم یه رنگ سفیدی نشسته رو موهات هنوزم قشنگن واسم جفت چشمات دوتا خط باریک کنار لباته هنوزم تب عشق تو حال و هواته یه لبخند کوتاه کنارش یکم غم... تو را به بانوی آب و آینه قسم ببخش کوتاهی هایم را ببخش بچگی هایم را مادرم، آنقدر دوستت دارم که حتی وقتی کنارت مینشینم دلم برایت تنگ میشود خدا رو شکر که هستی کنارم تا راه و رسم خوب زندگی کردن را نشانم دهی... روزت مبارک ف...
24 فروردين 1394

از تولد تا یک سالگی

عزیزترینم اونقدر این دو سال به سرعت گذشت که انگار همین دیروز بود اولین لحظه ی دیدارمون انگار همین چند ساعت پیش بود که جوجه کوچولوی من بدنیا اومد و با خنده هاش دلم رو اب میکرد باورم نمیشه دو سال از اون روزهای خاص و تکرار نشدنی گذشته شنیده بودم که دو سال اول زندگی بچه ها واسه ماماناشون خیلی زود میگذره اما فکر نمیکردم سرعتش انقدر بالا باشه سعی کردم از لحظه لحظه و ثانیه ثانیه ی این دو سال استفاده کنم سعی کردم عااشقانه ثانیه ها رو در آغوش بکشم تا ثانیه ای از دستم در نره اما بااااز دلتنگم برای تک تک لحظه هایی که گذشت نوشتم تا زمانه غبار فراموشی نریزه روی قشنگترین و خاص ترین ق...
27 آبان 1393

خداحافظ همین حالا...

خداحافظ همین حالا همین حالا که حس میکنم بزرگ شده ای حس میکنم تحمل برداشتن بزرگترین قدم برای مستقل شدن را داری خداحافظ تمام شب های سپیدی که با هم بیدار بودیم تو شیر مینوشیدی و من غرق دریای چشمانت میشدم غرق صدای ارامش بخش شیر مکیدنت غرق در قطره قطره ی شیری که مینوشیدی خداحافظ تموم لحظه های که به هم پناه میبردیم خداحافظ لحظه های مست کننده ی صبحگاهی لحظه هایی که با لبخندت مسحورم میکردی و از من شیر میخواستی و به حق اگر در ان لحظه جان هم میخواستی میدادم خداحافظ  تمام ثانیه هایی که انگشتانم میان رودخانه ی مواج موهایت گم میشد بوسه بر پیشانیت میزدم و لبریز از حس مادرانه میشدم چقدر زود گذشت قبل از بدنیا ا...
3 آبان 1393

عیــــــــــــــــــدانه

عید قربان، عید بندگی مباااارک ایلیای مادر روز عید قربان مثل بقیه ی عید ها صبح رفتیم خونه ی مامانی بعد از ظهر هم رفتیم خونه ی عزیز البته با یه تفاااوت کوچولو که این روز رو تبدیل به یه روز متفاوت برای تو کرد که بعدا تو یک پست جداگانه در موردش برات مینویسم صبح که داشتیم میرفتیم خونه ی مامانیشون سر راه رفتیم توی یک پارک کوچیک بهت خوش گذشت خونه ی مامانیشون با عمه عارفه بازی کردی، بعد از ظهر هم با امیرجواد جون سرگرم بودی عمه عارفه و امیرجواد جون میخواستن کارتن ببینن و تو حسابی اذیتشون میکردی و خونه ی عزیز تو اون چند ساعتی که اونجا بودیم از شدت هیجان موهای آناهیتا رو دونه به دونه کندی!! ...
20 مهر 1393

تولد علیرضا

بزرگ مرد کوچکم چند شب پیش من و تو و باباجون خونه ی عزیزشون بودیم زندایی زنگ زد و گفت امروز تولد علیرضاس و ما داریم میایم خونتون که دور هم باشیم چند دقیقه ی بعد دایی و زن دایی و علیرضا و حمید رضا با یه کیک خوشکل اومدن خونه ی بابایی شون اون شب اونقدر بهت خوش گذشت که حد نداااره همینکه شمع و کیک رو دیدی بدون اینکه بهت بگیم باااا ذوق و آهنگین گفتی: تگند تگند مباااااایک تگند مبااایک فکر میکنم تو سی دی عموهای فیتیله ای احتمالا یه اهنگ در مورد تولد هست!!! اونقدر تو و علیرضا بازی کردید که شب تا صبح بیدار نشدی به سختی تونستم یه عکس تکی از علیرضا بگیرم تو ه...
12 مهر 1393