تفلد تفلد تفلدت مبارک
سلام دردانه ام
این پست مربوط به دو جشن تولدی که برات گرفتیم
پسر کوچولوی من، اولین سالگرد تولدت (بیستم آبان نود و دو) همزمان با ماه محرم شده
و نزدیک به روزهای شهادت اباعبدالله الحسین(ع)
برای همین من و باباجون تصمیم گرفتیم
به حرمت این روزها جشن تولدت رو قبل از ماه محرم برگزار کنیم
چون امسال هنوز کوچولویی و خوب متوجه نمیشی دو تا مهمونی کوچیک گرفتیم
تا فقط به مناسبت یه ساله شدنت دور هم باشیم
قرار شد به مهمون ها نگیم که مهمونی به مناسبت تولد توء تا اون ها هم تو زحمت نیفتن
اولین مهمونی روز جمعه سوم آبان ماه برگزار شد
واسه شام
بابایی و عزیز
دایی منصور و زن دایی و زهرا و نازنین
خاله منیژه و عمو مرتضی و آناهیتا (وحید نیومده بود!)
دایی بهمن و زن دایی و علیرضا و حمید رضا
خاله منیره و عمو محمد حسن و علی
نه نه مرصع (مامان عزیز)
رو دعوت کرده بودیم
حمید رضا خبر داشت که این جشن به مناسبت تولد تو برگزار شده
واسه همین روز جمعه زودتر اومد و خونه رو یه کم تزئین کرد
کلی بادکنک داشتی که عزیز موقع خرید سیسمونی برات گرفته بود
اولش از بادکنک میترسیدی و وقتی باد میکردیم خودت رو تو بغل ما مینداختی
اما کم کم ترست ریخت و یه عالمه کیف کردی از بادکنک بازی
صبح تولد، در حال تزئین خونه
عکس خودت رو روی میز دیدی و ذوق کردی
بعد از تولد علیرضاجون که کیک و شمع رو دیدی و هیجان زده شدی
این چند وقت شمع روشن میکردم و بهت یاد دادم که فوت کنی
واسه همین روز تولدت بلد بودی شمع رو فوت کنی! واسه همه جالب بود فوت کردنت
هرچند فوت هات اونقدر ضعیف بود(ناز نفس ت ) که شمع خاموش نشد
و دختر دایی زهرا تا به خودمون بجنبیم طی یک عملیات انتحاری
این مسئولیت خطیر رو انجام داد
فدای اون چشمات که باز یه چیز جدید دیدی و گرد شد!
ایلیا جون در حال فوت کردن شمع روی کیک
ایلیا و زهرا شمع رو فوت کردن
کلا پسر خوبی بودی، و کاری به من نداشتی، چون بچه ها باهات بودن سرگرم بودی
و فقط وقتی گرسنه ات میشد یاد من میفتادی
هرچند ما نگفته بودیم جشن تولدته تا کسی کادو نیاره
اما خبرگذاری حمیدنیوز کار خودش رو کرد!
وقتی بچه ها داشتن با شور و شوق کادوهای تو رو باز میکردن
تو داشتی تو آشپزخونه شیر میخوردی
ایشاالله سال های بعد خودت کادوهاتو باز میکنی
دومین مهمونی جمعه دهم آبان بود
بابایی و مامانی و عمه زهرا و عمه عارفه از صبح مهمونمون بودن
یه جمع کوچیک از کسایی که دوسشون داری
اون روزم یه کیک گرفتیم
و تو دوباره سعی کردی شمع رو فوت کنی
اینبار باباجون بجات شمع رو فوت کرد
ایلیا بغل مامانی، تلاش برای گرفتن کیک
آخر شب که مهمونامون میخواستن برن دل نمیکندی!
و مجبور شدن تو رو با خودشون ببرن و حسابی دورت بدن تا رضایت بدی بیای بغلمون
قرار بود یه برگه برات درست کنم تا هرکس برات یه جمله بنویسه تا برات یادگار بمونه
اما فرصتش نبود
خوب هنوز چند روزی تا بیستم فرصت هست
عکس برگه ی یادگاریت و متنش رو بعدا برات میزارم تو وبلاگت...
همینطور لیست تموم هدیه هایی که تو این یه سال گرفتی.