مادرانه
نوشتن سخت شده
بهانه گیر میشوی وقتی کنارت نباشم
هم بازی ات شده ام، کوچک شده ام
پانزده ماهه
افتادن عروسکت از بالای تخت همانقدر که تو را میخنداند مرا هم میخنداند...
همانقدر که تو از دویدن در حیاط خانه هیجان زده میشوی من هم از پا بپای تو دویدن سرمست میشوم
توپ بازی میکنیم، نقاشی میکشیم
زبان کودکی را میفهمم
آب بازی میکنیم، با دست غذا میخوریم
شعرهای کودکانه میخوانیم و دست میزنیم
دست در دست هم میچرخیم
...
همینکه دفتر خاطراتت را می آورم و شروع به نوشتن میکنم
کنارم مینشینی و دفتر را از میان دستانم میکشی
به یادم می آوری
آهای!
کودک پانزده ماهه نوشتن نمیداند!
و من کوچک میشوم و پابپای تو برگه های کاغذ را پاره میکنم و میخندم
...
من در عجبم!
قبل از بدنیا آمدنت، چگونه نفس میکشیده ام در هوایی که تو در ان نفس نمیکشیدی!
چگونه زنده بودم بدون حس زیبای مادر بودن!!
...
خدایا!
به حق پاکترین بندگانت طعم شیرین مادر بودن را به تمام زن ها بچشان...
(این عکس از زیر میز تلویزیون گرفته شده! تو اون زیر چکار میکنی! بماند!!)