قند و عسل
سلام عزیز دلم
امروز من و شما با عزیز و بابایی رفتیم درمانگاه واسه قد و وزن
شکر خدا همه چی خوب بود
وزنت دوازده کیلو و قدت هشتاد سانتیمتر بود...
با خانوم منتظری بیسیور خوب بودی و حتی براش یه نقاشی کشیدی
البته تا قبل از اینکه تصمیم بگیره تو رو روی ترازو بنشونه!!
(راستی از اولین نقاشی که کشیدی عکس گرفتم حتما میزارم برات)
و اما این روزهایت
این روزها اونقدر سریع میگذره که انگار ثانیه ها مسابقه گذاشتن
دندون دوازدهمت جوانه زد
(مبارکت باشه)
الحمدلله همچنان نسبت به اسباب بازیهات بی تفاوتی بجاش سرگرمی های زیادی پیدا کردی
یکیشون اینه که کابینت زیر سینک ظرفشویی رو بطور کامل خالی میکنی و میری توش میشینی
خیلی هم از اینکار خوشت میاد!
دومین سرگرمیت که دستٍ گلٍ علی کوچولو (پسر خاله منیره) و علیرضا کوچولوء (پسر دایی بهمن)
بالا رفتن از پشتی هاست!
خونه ی بابایی روزایی که شما سه تا با هم باشین یه چیزی تو مایه های زلزله پیش میاد
اتاق بابایی کن فیکون میشه، هر چی متکا و پشتی هست وسط اتاق و شما سه تا دارید ازش بالا میرید
روز جمعه (دو روز پیش) دیدم یه گوشه از پشتی رو گرفتی و داری سعی میکنی بکشیش
وقتی میخوای چیز سنگینی رو جابجا کنی میام برات بلندش میکنم و میزارم یه گوشه اش رو تو برداری و راهنماییم کنی به سمتی که میخوی ببریش
پشتی ها رو دونه دونه کشوندی وسط حال و ...
حسابی صخره نوردی کردی
بعدش که خسته شدی نشستی و آبمیوه خوردی تا خستگیت در بره
که یهو حس کردی ممکنٍ پشتی هم از این همه فعالیت خسته شده باشه و دلش آبمیوه بخواد!!!!
کلا از غذا دادن به اشیا خوشت میاد
چند روز پیش خونه ی مامانیشون اصرار داشتی به عکس پسر بچه ای که روی جعبه ی شیرینی بود
خیار بدی! تازه از اینکه نمیخورد شاکی شده بودی!
انگشت اشاره ات رو میبردی طرف دهنت و میگفتی: هام!
مثلا به اون بچه یاد میدادی باید چطوری بخوره!!
تمام وسیله هایی که توی پذیرایی بوده جمع کردیم، میز و عسلی ها، آینه و شمعدون
تموم گلدون ها، تموم وسیله های دکوری و ...
همه رو بردیم تو اتاق تا هم اونا از دست تو در امان باشن هم برای تو اتفاقی نیفته!
اما امان از دست تو...
یه فاصله ی پنج سانتی که بین وسیله ها پیدا کنی میری توش!
دائم نگرانم یه وقت ازت غافل بشم و بلایی سر خودت بیاری!
کمی ساعت خوابت بهم ریخته
قبلا هر شب ساعت ده و نیم میخوابیدی تا صبح فردا ساعت نه
اما الان یه موقع ساعت هشت شب که میشه وسط بازی و خنده اینجوری ولو میشی و با صدای بلند تلویزیون و صحبت کردن من و باباجون و هیچ صدای دیگه ای بلند نمیشی!
یه موقع هم ساعت یک شب، بعد از کلی سر و کله زدن و خاموش کردن لامپ ها و لالایی خوندن!
تازه اینجوری میری سراغ بازی با لباسشویی و تشت لباس ها!
خوب این پست کمی طولانی شد...
بقیه ی شیرین کاریهات بماند برای بعد