عزیز دل مامان ایلیاعزیز دل مامان ایلیا، تا این لحظه: 11 سال و 6 ماه سن داره

نبض زندگی "ایلیا"

شروع دوباره...

قند و عسل

1392/11/20 13:43
نویسنده : مامان فاطیما
507 بازدید
اشتراک گذاری

سلام عزیز دلم

امروز من و شما با عزیز و بابایی رفتیم درمانگاه واسه قد و وزن

شکر خدا همه چی خوب بود

وزنت دوازده کیلو و قدت هشتاد سانتیمتر بود...

با خانوم منتظری بیسیور خوب بودی و حتی براش یه نقاشی کشیدی نیشخند

البته تا قبل از اینکه تصمیم بگیره تو رو روی ترازو بنشونه!!

(راستی از اولین نقاشی که کشیدی عکس گرفتم حتما میزارم برات)

و اما این روزهایت

این روزها اونقدر سریع میگذره که انگار ثانیه ها مسابقه گذاشتن

دندون دوازدهمت جوانه زد

(مبارکت باشه)

الحمدلله همچنان نسبت به اسباب بازیهات بی تفاوتی بجاش سرگرمی های زیادی پیدا کردی

یکیشون اینه که کابینت زیر سینک ظرفشویی رو بطور کامل خالی میکنی و میری توش میشینی

خیلی هم از اینکار خوشت میاد!

ایلیا

دومین سرگرمیت که دستٍ گلٍ علی کوچولو (پسر خاله منیره) و علیرضا کوچولوء (پسر دایی بهمن)

بالا رفتن از پشتی هاست!

خونه ی بابایی روزایی که شما سه تا با هم باشین یه چیزی تو مایه های زلزله پیش میاد

اتاق بابایی کن فیکون میشه، هر چی متکا و پشتی هست وسط اتاق و شما سه تا دارید ازش بالا میرید

روز جمعه (دو روز پیش) دیدم یه گوشه از پشتی رو گرفتی و داری سعی میکنی بکشیش

وقتی میخوای چیز سنگینی رو جابجا کنی میام برات بلندش میکنم و میزارم یه گوشه اش رو تو برداری و راهنماییم کنی به سمتی که میخوی ببریش

پشتی ها رو دونه دونه کشوندی وسط حال و ...

ایلیا

حسابی صخره نوردی کردی

ایلیا

بعدش که خسته شدی نشستی و آبمیوه خوردی تا خستگیت در بره

ایلیا

که یهو حس کردی ممکنٍ پشتی هم از این همه فعالیت خسته شده باشه و دلش آبمیوه بخواد!!!!

ایلیا

کلا از غذا دادن به اشیا خوشت میاد

چند روز پیش خونه ی مامانیشون اصرار داشتی به عکس پسر بچه ای که روی جعبه ی شیرینی بود

خیار بدی! تازه از اینکه نمیخورد شاکی شده بودی!

انگشت اشاره ات رو میبردی طرف دهنت و میگفتی: هام!

مثلا به اون بچه یاد میدادی باید چطوری بخوره!!

تمام وسیله هایی که توی پذیرایی بوده جمع کردیم، میز و عسلی ها، آینه و شمعدون

تموم گلدون ها، تموم وسیله های دکوری و ...

همه رو بردیم تو اتاق تا هم اونا از دست تو در امان باشن هم برای تو اتفاقی نیفته!

اما امان از دست تو...

ایلیایه فاصله ی پنج سانتی که بین وسیله ها پیدا کنی میری توش!

دائم نگرانم یه وقت ازت غافل بشم و بلایی سر خودت بیاری!

کمی ساعت خوابت بهم ریخته

قبلا هر شب ساعت ده و نیم میخوابیدی تا صبح فردا ساعت نه

اما الان یه موقع ساعت هشت شب که میشه وسط بازی و خنده  اینجوری ولو میشی و با صدای بلند تلویزیون و صحبت کردن من و باباجون و هیچ صدای دیگه ای بلند نمیشی!

ایلیا

یه موقع هم ساعت یک شب، بعد از کلی سر و کله زدن و خاموش کردن لامپ ها و لالایی خوندن!

تازه اینجوری میری سراغ بازی با لباسشویی و تشت لباس ها!

ایلیا

ایلیا

خوب این پست کمی طولانی شد...

بقیه ی شیرین کاریهات بماند برای بعد

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (3)

خاله مریم(مامان محمد معین)
21 بهمن 92 23:38
منم وقتی کوچولو بودم هر از گاهی گم می شدم اما به جای کابینت، زیر کمد پیدا میشدم.
خاله حکیمه(مامانی غزل)
24 بهمن 92 1:47
خیلی شیطون بلا شدی میترسم یکشنبه خونه ی سید زهره ( تازه عروس) رو داغون کنید لطفا اسباب بازی بیاورید تا لااقل جهاز زهره رو مثل جهاز مامانت متلاشی نکنی
خاله حکیمه(مامانی غزل)
24 بهمن 92 1:48
اونجایی که نافت پیداست خیلی بانکه عکس جالبیه