دوستانه
ایلیا جونم
یکشنبه ی هفته ی گذشته یعنی یازدهم اسفند برای دیدن آقا محمد معین رفتیم خونشون..
محمد معین جون متولد چهارم دی ماه سال نود و دو
یک سال و یک ماه و چند روز کوچیکتر از توء
اول از محمد معین جون بگم:
محمد معین جون خیلی خیلی ناز و بانمک و دوست داشتنی بود
ماشاالله هزار ماشاالله خیلی جلوتر از سنش بود
خیلی خوب به صدا واکنش نشون میداد
و حتی به نظرم اسمش رو میشناخت
اونقدر کوشولو بود که آدم میترسید بغلش کنه...
وقتی مقایسه میکردم تو رو باهاش و فکر میکردم شونزده ماه پیش اینقدری بودی
فقط تو دلم عظمت خدا رو شکر میکردم
خدا رو شکر
وقتی محمد معین جون رو تو بغلم گرفته بودم، اومدی و آروم کنارم نشستی
همش صورتت رو میاووردی جلو تا ببوسیش
دو سه باریم بوسیدیش! خیلی دوسش داشتی...
برات خوشحال شدم که حالا تو جمع دوستای کوچولوت یه همبازی از جنس خودت داری
امیدوارم دوستای خوبی برای هم باشید
و اما مهمونی
قبل از رفتن من و تو و خاله ستاره و خاله زهره
سایدا جون و غزل جون با ماماناشون اونجا بودن...
به محض ورودمون منتظر شروع جنگ جهانی سوم بودن (البته نمیدونم چرا!)
تو طبق معمول خوش اخلاق و خندون بودی
اما خوب دلت نمیخواست بغل کس دیگه ای جز مامانت بری
چند ثانیه ای از ورودمون نگذشته بود که خیلی خودمونی به اتاق محمد معین جون سرک کشیدی
گیر داده بودی به یه عروسک و دائم پستونکش رو از دهنش میکشیدی بیرون و میخندیدی
(فکر کنم عروسک بچه گی های خاله مریم بود)
وقتی از اتاق محمد معین جون اومدی بیرون روبروت یه آینه ی قدی دیدی
رفتی جلوش ایستادی و شروع کردی به بوسیدن و نشون دادن نی نی توی آینه
غزل جون و بعد هم سایدا جون بهت ملحق شدن
و اینطوری بود که احتمالا اون آینه بعدا با وایتکس هم تمیز نشه!
باید معلوم شه پسری دیگه
شیطنت و شلوغی از چشمای قشنگت میباره
(همیشه عاشق این بودم که یه پسر داشته باشم که از دیوار راست بره بالا! )
یه عالمه بازی کردید تا بالاخره خسته شدید و افتخار دادید بنشینید
غزل جون برعکس تو خیلی پرتقال دوست داشت
و مامانش براش پرتقال گذاشته بود تا بخوره
تو با دیدن پرتقال خوردن غزل وسوسه شدی تا امتحان کنی
تو و سایدا رفتین کنارش نشستین
تکه های پرتقال رو میذاشتی تو دهنت بعد چون به نظرت ترش میومد
چشماتو کوشولو میکردی و پرتقال رو میدادی بیرون
دوباره میدیدی غزل داره میخوره وسوسه میشدی میزاشتی تو دهنت، بدت میومد و ...
تا اینکه بالاخره نفس شکموت پیروز شد و دوسه تا تکه ی کوچولو پرتقال خوردی
به این نتیجه رسیدم که غذا خوردنت تو جمع بهتر میشه...
مهمونی ٍ خیلی خوبی بود، دیدن محمد معین جون که از وقتی تو دل مامانش بود منتظر دیدنش بودم
و دیدن دوست خوبم ستاره که مدت ها بود ندیده بودمش
خیلی بهم انرژی داد
تو راه برگشت یه عالمه با خاله ستاره دوست بودی و بازی کردی
براش بوس فرستادی و چشمک زدی (چشم آقاشون اینا روشن)
و البته با اون همه بازی و شیطنت صد در صد به تو هم خوش گذشته
پینوشت:
* مریم عزیزم
خیلی خیلی ممون بابت پذیراییت، خیلی عالی و با سلیقه بود خصوصا اون گلدون کوچولو کنار سینی چای
شرمنده بابت بهم ریختن خونه و اتاق محمد معین جون
ایشاالله زودتر محمد معین گلم بیاد و خونمون رو بهم بریزه