گردش دو نفره
اگر فرصت یاری نمیکند تا برایت بنویسم عذر تقصیر
نزدیک عید است و کمی، فقط کمی مشغولم...
و اما...
دردانه ام
طبق سفارش خاله حکیمه
شنبه ی هفته ی گذشته یعنی هفدهم اسفند
رفتیم خانه ی بازی باربد، که با در بسته مواجه شدیم
برا همین رفتیم امامزاده علی بن جعفر تا زیارت کنیم...
فکر میکنم تو هم مثل من آرامش اونجا رو دوست داری
چون با بی میلی رضایت دادی که برگردیم
کلی پیاده روی کردی
فردای اون روز دوباره عزم خودمون رو جزم کردیم و راهی شدیم سوی خانه ی بازی باربد
وقتی وارد محوطه شدیم
محکم منو بغل کردی!!!
از صدای اسباب بازیهای بادی ترسیدی انگار!!!!
برا همین نبردمت تو محوطه ی بازی که مثل یه گود بود
و شروع کردیم دورش به گشتن
تو فضای دور زمین بازی حسابی میچرخیدی و بازی میکردی
شن بازی کردی
و صندلی ها رو میکشیدی اینور و اونور
اما همینکه خواستم تو رو ببرم توی زمین بازی شروع کردی به بهانه گیری
مسئول خانه ی بازی گفت تو رو ببرم داخل تا کم کم عادت کنی
رفتیم داخل محوطه ی بازی
هیچ چی برات جذاب نبود
شایدم بود
اما ترس از اسباب بازیهای بادی نمیذاشت ازشون لذت ببری
یه کم میرفتی توی خونه ها بازی میکردی
اما تا چشمت میفتاد به اسباب بازیهای بادی بغض میکردی
نیم ساعتی سعی کردم سرگرمت کنم تا عادت کنی
اما خوب دوست نداشتی
تصمیم گرفتم بریم تا بیشتر از این اذیت نشی!
بردمت پارک شقایق تا حال و هوات عوض شه
وقتی رفتیم پارک شقایق
شروع کردی به دویدن و بازی کردن
از سایه ی خودت خوشت اومده بود و سعی میکردی لگدش کنی!!
میرفتی جلوی بچه ها می ایستادی و با خنده نگاهشون میکردی
از سرسره به صورت وارونه بالا میرفتی
تاب بازی و اسب سواری کردی
یه دوست ناز به اسم محمد طه هم پیدا کردی که تقریبا یه سال ازت بزرگتر بود!
(همش میگفت نه! نمیخوام! تو هم تا چند ساعت بعد همش میگفتی نه!)
خلاصه که حسابی بازی کردی و خوش گذروندی و خسته شدی
شاهد این مدعای من خوابیدن شما از ساعت یک ظهر تا شیش بعد از ظهره!!!
که بی سابقه اس