عزیز دل مامان ایلیاعزیز دل مامان ایلیا، تا این لحظه: 11 سال و 5 ماه و 25 روز سن داره

نبض زندگی "ایلیا"

شروع دوباره...

گردش دو نفره

1392/12/25 14:33
نویسنده : مامان فاطیما
257 بازدید
اشتراک گذاری

اگر فرصت یاری نمیکند تا برایت بنویسم عذر تقصیر

نزدیک عید است و کمی، فقط کمی مشغولم...

و اما...

دردانه ام

طبق سفارش خاله حکیمه

شنبه ی هفته ی گذشته یعنی هفدهم اسفند

رفتیم خانه ی بازی باربد، که با در بسته مواجه شدیم

برا همین رفتیم امامزاده علی بن جعفر تا زیارت کنیم...

زیارت

فکر میکنم تو هم مثل من آرامش اونجا رو دوست داری

چون با بی میلی رضایت دادی که برگردیم

کلی پیاده روی کردی

فردای اون روز دوباره عزم خودمون رو جزم کردیم و راهی شدیم سوی خانه ی بازی باربد

وقتی وارد محوطه شدیم

محکم منو بغل کردی!!!

از صدای اسباب بازیهای بادی ترسیدی انگار!!!!

برا همین نبردمت تو محوطه ی بازی که مثل یه گود بود

و شروع کردیم دورش به گشتن

تو فضای دور زمین بازی حسابی میچرخیدی و بازی میکردی

شن بازی کردی

و صندلی ها رو میکشیدی اینور و اونور

بازی

اما همینکه خواستم تو رو ببرم توی زمین بازی شروع کردی به بهانه گیری

مسئول خانه ی بازی گفت تو رو ببرم داخل تا کم کم عادت کنی

رفتیم داخل محوطه ی بازی

هیچ چی برات جذاب نبود

شایدم بود

اما ترس از اسباب بازیهای بادی نمیذاشت ازشون لذت ببری

یه کم میرفتی توی خونه ها بازی میکردی

اما تا چشمت میفتاد به اسباب بازیهای بادی بغض میکردی

نیم ساعتی سعی کردم سرگرمت کنم تا عادت کنی

اما خوب دوست نداشتی

باربد

 تصمیم گرفتم بریم تا بیشتر از این اذیت نشی!

بردمت پارک شقایق تا حال و هوات عوض شه

وقتی رفتیم پارک شقایق

شروع کردی به دویدن و بازی کردن

از سایه ی خودت خوشت اومده بود و سعی میکردی لگدش کنی!!

پارک

میرفتی جلوی بچه ها می ایستادی و با خنده نگاهشون میکردی

از سرسره به صورت وارونه بالا میرفتی

سرسره

تاب بازی و اسب سواری کردی

یه دوست ناز به اسم محمد طه هم پیدا کردی که تقریبا یه سال ازت بزرگتر بود!

(همش میگفت نه! نمیخوام! تو هم تا چند ساعت بعد همش میگفتی نه!) نیشخند

بازی

خلاصه که حسابی بازی کردی و خوش گذروندی و خسته شدی

شاهد این مدعای من خوابیدن شما از ساعت یک ظهر تا شیش بعد از ظهره!!!

که بی سابقه اس

 

 

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (6)

خاله مریم
25 اسفند 92 19:11
وااای پس حسابی خوش گذروندی گلم. خوش به حالت.
مامان حدیث
25 اسفند 92 20:07
سلام نامردا ...بی معرفتهاااااااااااااااااااا من دوستتون نبودم ...فامیل نبودم چرا؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟مارو نگفتید بیاییم؟؟؟؟؟؟؟؟؟
خاله حکیمه(مامان غزل جون)
28 اسفند 92 1:39
بالا رفتنت از سرسره به این روش خیلی جالبه من این کار بچه هارو دوست دارم هیچ بچه ای از پله بالا نمیره همه از مسیر سره سره میرن بالا چرا آخه؟؟؟ به هر حال قربرنتون برم که اینقدر بانکید
خاله حکیمه(مامان غزل جون)
28 اسفند 92 1:41
ایلیا جونم، خاله جان شیطنت هات جالب و دوست داشتنیه مثلا هرجا که پشتی میبینم یاد روزی می افتم که با کمک مامانت پشتی ها رو پله کردی و بالا رفتی از کارات خوشم میاد دندوناتو موش بخوره
خاله حکیمه(مامان غزل جون)
28 اسفند 92 1:43
آفرین که از الان به دنبال سایه ات هستی ما در درس علوم کتاب کلاس دوم درباره سایه و نو یک درس داریم که تو از همین الان ثابت کردی که شاگرد کنجکاو و دانشمندی هستی قربونت برم که قراره در آینده کلاسمو سرویس کنی بعد هی خودتو پیشم لوس کنی و به بچه ها بگی خانم معلم دوست مامانمه
خاله حکیمه(مامان غزل جون)
28 اسفند 92 1:43
زیـــــــــــــــــــــــــــــــــارت قبـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــول ایشالله مکه بری ایلیا جونم