سیزده به در طولانی
عزیزکم
این نوروز برای من و باباجون متفاوت با بقیه عید ها بود...
بعد از بقیه ی عید دیدنی ها و سر زدن به بزرگ های فامیل
بعد از ظهر روز یازدهم همراه خانواده ی دایی بهمن
راه افتادیم سمت شمال تا سیزده رو اونجا به در کنیم
رسیدنمون به خونه ی عزیز و بابایی شش ساعت طول کشید
تو راه برف میبارید و تو از دیدنش حسابی سر ذوق اومده بودی
صبح دوازدهم هوا عالی بود و تو توی باغ و خیابون با علیرضا بازی میکردی
نزدیک ظهر مامانی و اقاجون و عمه ها هم رسیدن پیشمون
بعد از ظهر هم خاله منیره و عمو وعلی اومدن
تا جمعٍ کسایی که دوسشون داری و بودن با اون ها خوشحالت میکنه کامل بشه
تو چند روزی که شمال بودیم حسابی گشت و گذار کردیم
رفتیم لب ساحل
کنار رودخونه و پارک
صبح که از خواب بیدار میشدی و چشمات رو باز میکردی میگفتی دردر بریم!
و تا وقتی که خوابت نمیومد تو خونه نمیومدی!
بابایی چندتا جوجه اردک و جوجه ی غاز و مرغ کوچولو گرفته بود
همش دنبالشون میدویدی و جیک جیک میکردی
روز سیزدهم دو تا خانواده کنار هم بودیم و یه سیزده به در به یاد موندنی شد...
با عمه ها تو زمین روبروی خونه ی بابایی حسابی گشت و گذار کردی
پیش مادر بزرگ هات نشستی و آش رشته خوردی
رفتی پیش پدر بزرگ هات و جوجه کباب خوردی
واسه شاد بودن و تندرستیت سبزه گره زدیم
با حمید رضا و علیرضا و علی فرغون سواری کردی
و بعد از ظهر رفتیم سمت شهر آمل برای زیارت امامزاده عبدالله(ع)
خیلی شلوغ بود و تا برگردیم تو ماشین خوابت برد...
واسه همین تا نیمه های شب من و تو بیدار بودیم
روز چهاردهم رفتیم شهر بهنمیر و مامانی برات یه ماشین خوشگل خرید
نزدیک ظهر مامانی و بابایی و عمه ها* خاله منیره شون* و دایی بهمنشون برگشتن
اما ما تا شونزدهم شمال موندیم
و بعد از ظهر روز شونزدهم برگشتیم
و اینطوری یه سیزده به در طولانی و شیرین تموم شد...