و باز ما آمدیم...
سلام ایلیای عزیزم
نازنین پسرم بیست روزی از اخرین باری که برات نوشتم میگذره
تو این بیست روز یه عالمه اتفاق افتاد که نمیتونم همش رو برات بنویسم...
مجبور شدیم از خونه ی قبلیمون نقل مکان کنیم
اسباب کشی با وجود تو خیلی خیلی سخت بود،
واسه همین منو باباجون به صورت فشرده تو دو سه روز
اسباب و وسایل رو جابجا کردیم تا زیاد به تو سخت نگذره
صبح تا بعد از ظهر من با کمک تو وسیله ها رو بسته بندی میکردم
بعداز ظهر دو سه ساعتی تو رو خونه ی مامانی میذاشتیم
و من و باباجون وسیله ها رو میبردیم خونه ی جدید...
طول کشید تا خوب جابجا بشیم
اما کار اصلی رو توی سه روز انجام دادیم
اسباب کشی که تموم شد و اومدی به خونه ی جدید
تا چند روز دلت نمیخواست تو خونه بمونی!
صبح که تو خونه ی جدید بیدار میشدی گریه میکردی
دست منو میگرفتی و میگفتی بریم!!
بالاخره بعد از بیست روز تو هم عادت کردی به خونه ی جدیدمون...
انشاالله یه عالمه اتفاقای خوب و شیرین تو خونه ی جدیدمون میفته
خنده هات
بوسه هات
شیرین زبونیات
تموم خستگی رو از تن من و باباجون به در میکرد
سخت تر از اسباب کشی این بود
که چند روز
روزی دو سه ساعت
روی ماهت رو نمیدیدم
وقتی نیستی نفس کشیدن سخت میشه، نفسم