سفری دیگر به شمال
بعد از اون اسباب کشیٍ فشرده و سخت
من و تو و باباجون نیاز داشتیم به یه سفر و شارژ مجدد
و اینگونه شد که اولین پنج شنبه و جمعه ای که بعد از اسباب کشی از راه رسید
یعنی بیست و هشتم و بیست و نهم فروردین رو رفتیم شمال
تو و حمید رضا طبق معمول مثه پی شی دنبال جوجه ها میکردید
و نمیذاشتید یه دونه ی خوش از گلوشون پایین بره
گیر میدادی بری تو لونه شون
و وقتی تو رو میاووردیم بیرون شاکی میشدی
کلا تو این دو روز فقط از ساعت ده شب تا نه صبح تو خونه بودی!!!!
بقیه اش رو در حال گشت و گذار بودی
واسه همین تو راه موقع برگشت بهت سخت گذشت و حوصله ات سر رفت
برات سخت بود تو ماشین بنشینی
خدا رو شکر حمیدرضا باهامون بود و تو راه میرفتی بغلش و کمی آروم میشدی
من فدای تو به جای همه گل ها تو بخند...
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی