روز مادر
ایلیا جان
سی و یکم فروردین روز مادر بود
اول از همه این روز رو به مادر نازنینم و مادر شوهر عزیزم تبریک میگم
و بعد...
امسال روز مادر متفاوت بود با همه ی روزهای مادر
حس و حال جشن نبود
حس و حال شادی نبود
دلم گرفته بود
یکی دو روز قبلش بهمون خبر دادن مادر بزرگم ناخوش شده
ما رو نمیشناخت...
سخت صحبت میکرد...
روزٍ مادر تو بیمارستان بستری بود و عزیز طاهره پیشش بود...
عزیز جون مثه یه پروانه دور مادرش میچرخید
رو صورتش دست میکشید و میبوسیدش
غذا میذاشت تو دهنش
لباس هاش رو تمیز میکرد
آروم کنار گوشش میگفت نترس من همیشه پیشتم
و وقتی مادر بزرگم اونو نمیدید آروم آروم اشک میریخت
از دیدن این صحنه ها بغض میکردم
چه حسٍ عجیبیه حسٍ مادر و فرزندی و مادرم چه خوب به جا میاوورد وظیفه ی فرزندی رو...
خیلی تلخ بود
دیدنٍ کسی که روزی واسه خودش صاحب نظر و بزرگ خانواده بوده تو همچین شرایطی
پسرکم
مامان بزرگٍ باباعلی هم ناخوشٍ
و من حالا حسٍ تلخٍ مامانی رو میفهمم
وقتی مادرش رو تو این شرایط میبینه
مادری که یک روز خونه اش پر از شادی و خنده بوده
مادری که یک روز سنگ صبور دخترش بوده
مادری که یک روز دخترش سرش رو میذاشته رو پاهاش
حالا ساکت و آروم یک جا نشسته
حالا فقط یک لبخندش اون رو دلخوش میکنه...
خدای من
تو قادرٍ مطلقی
کافیٍ تو بخوای و محالٍ که نشه
خدای من
به حقٍ بانوی دو جهان فاطمه ی زهرا (س) هر دو مادر بزرگ رو شفا بده...
آمین