خسته نباااشی...
و اما ...
دیروز جمعه بود و باباجون خونه بود...
همینکه باباجون جلوی تلویزیون دراز میکشید، میگفتی یک ، دو و میپریدی رو شکمش
میرفتی رو دوش باباجون مینشستی و میگفتی: بورو، بورو ...
با، باباجون رفتی حموم و یک ساعتی آب بازی کردی
وقتی از آب بازی اومدی پیشمون نشستی و چای خوردی
رفتی تو بالکن و قان قان سواری کردی
(جدیدا بیشتر از قبل به ماشینت علاقه پیدا کردی،
وقتی میخوایم بریم بیرون اصرار داری که ماشینت رو هم ببری
چند روز پیش مجبور شدم ماشینت رو ببرم خونه ی مامانی، تا سر کوچه هم من پیاده میومدم
و تو با ماشینت! تا اینکه بابایی اومد دنبالمون و ماشینت رو با ماشین بابایی بردیم!)
عمو پورنگ دیدی و سیب خوردی...
(قبلا میوه نمیخوردی الان یه مدتِ که از سیب خوشت میاد، در یخچال رو که باز میکنم
و سیب رو میبینی میگی تیب
اگه برات پوست بگیرم و ریز کنم موقع بازی گاهی یه سیب کامل رو هم میخوری*ماشاالله*)
آخه این چه مدل نشستنِ!!!
پفیلا خوردی و به اصرار تو دهن و من و باباجون گذاشتی
(تا حالا چیپس و پفک بهت ندادم، مگه اینکه از دستم در رفته باشه و یکی دیگه بهت داده باشه...
جدیدا برات پفیلا *همون پف فیل خودمون* میگیرم
تا اگه دست کسی چیپس یا پفک دیدی و خواستی به جاش اینو بهت بدم)
بعد از اینکه من به گل ها آب دادم
تو هم گفتی گل آب بیده و شیشه ی آب رو گرفتی و رفتی سمت گل های مصنوعی
که شیشه از دستت افتاد و ...
خلاصه که حسابی بازی و شیطونی کردی...
ده بار لباس هات رو عوض کردم و باز کثیفشون کردی
از سر و کول باباجون بالا رفتی
و ساعت هشت و نیم شب در کمال ناباوری وقتی من و باباجون داشتیم فیلم میدیدیم
دیدم کنارمون خوابت برده!!
فکر کردم یکی دو ساعت بعدش بیدار میشی!
اما اونقدر خسته بودی که تا هشت و نیمِ صبح امروز خوابیدی!!!!