یک روز با پرنسس حدیث
امروز شنبه ...
از قبل با مامانِ حدیث جون هماهنگ کرده بودم تا صبح تو و حدیث جون رو ببریم پارک...
ساعت نه و نیم رفتیم سمت پارک
حدیث جون و مامانش قبل از ما اومده بودن
با هم رفتیم سمت محوطه ی بازی...
آفتاب بود، اما گاهی نسیم خنک هم میزد
اسب سواری کردید، تاب سواری کردید (تاب تاب آب بازی خوندی ) سرسره سوار شدید
اصرار داشتید از پله های سر سره برید بالا
و من و مامانِ حدیث جون هم باید از اون پله های کوچولو دنبالتون میومدیم بالا تا اتفاقی نیفته واستون
بیشتر از تو و حدیث جون من و مامانش ذوق داشتیم
بعد از مدت ها که همدیگه رو دیدیم یه عالمه حرف نگفته بود که تو اون فرصتِ کم
ضمنِ مراقبت از شما دو تا وروجک که یک جا بند نمیشدید میخواستیم بگیم
از مسائل تربیتی تا آموزش آشپزی
تو واسه خودت بازی میکردی و حدیث جون واسه خودش!
اما خوب روی هم رفته با هم کنار میومدید و اصلن همدیگه رو اذیت نمیکردید...
موقع برگشتن یه بچه ی دیگه هم اومد توی پارک، تو و حدیث جون هم انگار که تا حالا نی نی ندیدید
رفته بودید جلوش ایستاده بودید و مات و مبهوت بهش نگاه میکردید!!
صدات کردم و بدو بدو اومدی سمت من و مامان حدیث جون تا بریم
اما حدیث جون نمیومد
تو هم رفتی دستش رو گرفتی
و بیسیااار رمانتیک پارک رو ترک کردیم
وقتی از حدیث جون جدا شدیم
گفتی حدیث بای بای!
و وقتی رفتن تا خونه گفتی: حدیث رفتو ... حدیث رفتو... حدیث رفتو ...
پینوشت: مامانش بابت چوب شور و دراژه بیسیور ممنون
خیلی خوش گذشت باید بیشتر از این قرارها بزاریم، البته بعدازظهر!